کبورهمسایه‌ی دیوار به دیوار

درست روبروی پنجره‌ی اتاقم دیوار خانه‌ی روبرویی است؛ دیواری منتهی به بام خانه و سقف یک حیاط خلوت. لبِ بامِ دیوار روبرویِ پنجره‌، زیرِ سقفِ شیشه‌ای حیاط خلوت، چند روزی است که یک کبوتر همسایه‌‌ام شده است. کبوترِ همسایه وقتی می‌روم لبِ پنجره و آن را باز می‌کنم یا بیرون را نگاه می‌کنم این پا و آن پا می‌کند و انگار که منتظر آمدنم باشد با دقت بیشتری نگاهم می‌کند. من هم می‌روم که نگاهش کنم، لب‌خند بزنم و حتا سلام کنم. احساس می‌کنم جوابم را می‌دهد. این کبوترِ همسایه عجیب مرا یاد پدربزرگ می‌اندازد، درست در روزهایی که خیلی دلتنگ دیدارم. جایی نوشته بود که بعضی اموات که در دنیا آدم‌های صالح و سالمی بودند اجازه دارند هر روز به نزدیکانشان سر بزنند. کسی نمی‌داند این ارواح در بازگشت به دنیا در کدام قالب حلول می‌کنند؟

۰ نظر ۳ لایک

دهن‌کجی

وقتی شیطان داره تمام تلاشش رو می‌کنه که تو یه محیط تخم نفاق و دو رویی و دشمنی بکاره، بیاید از لجن‌مال کردن نقشه‌هاش لذت ببریم.

:)

۰ نظر ۲ لایک

در بن بست بال در بیاور

درسته که گاهی ضربه‌های بدی به آدم می‌زنه روزگار و جوری فیتیله پیچت می‌کنه که نفهمی از کجا خوردی؛ اما موندن بیش از حد توی یه وضعیت و گرفتن یه نتیجه‌ی تلخ از بخشی از عمر برای تمامش به نظرم یه گره محکم به آینده‌ی روشن روبرو می‌زنه. الیته غالبا این نتیجه‌‌ی انتظار زیاد داشتن از دنیاست؛ دنیایی که فرمول واحدش اینه که هر کسی که بهش دلبسته رو بلخره یه جا ناامید کنه. آرزو دارم جز اون دسته از آدم‌ها باشم که از [کمک] دنیا و آدم‌هاش ناامیدن ولی به رحمت خدا و قدرتش امیدوار؛ آدم‌هایی که تجربه‌های تلخشون رو بهانه‌ای نمی‌کنن برای شونه خالی کردن از مسئولیت‌هایی که به عهده دارن.

۰ نظر ۲ لایک

خیلی دور، خیلی نزدیک

به زودی خاکستر روزهای‌ دود گرفته‌ی عمر روی موهامون می‌شینه و اون روز کسی راضی‌تره که بیشتر نوکری بنده‌های خدا رو کرده باشه
من به این حقیقت از ته قلبم ایمان دارم
۰ نظر ۲ لایک

میزان اهمیت!

به هر کی میگم دعا کنه بعد از این پرونده‌‌ی آخر اوین نرم میگه: «رفتی اوین من نمی‌شناسمتا!»

مرام و معرفت و جانفشانی در راه محبت تا این حد

:))

۰ نظر ۰ لایک

امروز

یه وقتایی بس که تنهایی‌م می‌کنه 

دلم می‌خواد همه‌ی دنیا رو ول کنم

برم بشینم وسط مرقد یه امام زاده‌ی خلوت زار زار گریه کنم

انقدر گریه کنم که بمیرم

مثل خواب دیشب

۱ نظر ۲ لایک

خبرنگاری حرفه‌ی ریزبین هاست

گابریل گارسیا مارکز معتقد است که برای نوشتن یک گزارش عادی باید به اندازه‌ی یک رمان اطلاعات داشت. این نکته نشان می‌دهد که یک خبرنگار باید تا چه حد همه‌چیز را از زیر ذره‌بین خودش رد کند و چقدر سرش همه جا بجنبد. این البته برای منی که بیشتر مواقع عمرم کلی نگرم و جزئیات در حدی که خبرنگاری لازم دارد برایم غالبا بی‌اهمیت است خبر هیجان‌انگیزی نیست.

۰ نظر ۲ لایک

اینجوری

الف خطاب به ج : هیچ کس فکرش رو نمی‌کنه فلان مجری صدا و سیما چقدر کثیفه
د در نقش بر هم زننده‌ی صحنه‌: آره! حتا یه بار هم نرفته دریا خودشو بشوره. در این حد!
۰ نظر ۲ لایک

نبی اله

صدای سراج قلاب طمع‌کاری است که همیشه در دلم فرو می‌رود و شکارش می‌کند. هر بار صدای فرو رفتن تیزی صدایش در قلبم و از جا کنده شدنش را به خوبی می‌شنوم و می‌بینم که دل بیچاره را می‌برد و پرتش می‌کند در دامن سال‌های خیلی دور، سال‌هایی که برای آمدن داشتم این پا و آن پا می‌کردم؛ سال‌های دهه‌ی پنجاه. تا همین اواخر هم نمی‌دانستم چه مرگم می‌شود که با یاداوری آن سال‌ها ناخودآگاه بغض می‌کنم یا به هیجان می‌آیم و می‌افتم به کار کردن زیاد.

*

به حکمت خدا خرده‌ای وارد نیست، اما شیطنت‌های این بنده‌اش هرگز تمامی ندارد. هزار بار با خودم مرور می‌کنم که اگر بیست سال زودتر به دنیا می‌آمدم چه می‌توانست بشود. شاید یک کودک خوشبخت می‌شدم که شانس دیدن «آن مرد» را داشت. شاید هم همسایه ای برای «گلی خانم این‌ها» و کلی شاید دیگر که منتهی به دیدن «آن مرد» می‌شد؛ اتفاقاتی که اگر چه مرا هم دوره‌ی «آن مرد» می‌کرد اما از یک شانس بزرگ برای همیشه محرومم می‌ساخت.

*

اگرچه دلم برای عطر پیراهن، نگاه مهربانش و دست‌هایی که به نظرم کمی خشک و کمی گرم‌اند از پس این سال‌ها پر می‌زند ولی خیلی زود از اما و اگرهای ذهنم پشیمان می‌شوم. او بیش از همه‌ی این‌ها خونش را در شریان‌های حیات من به یادگار گذاشت. خونی که گاهی می‌جوشد و می‌خروشد و این بزرگترین کاری بود که می‌توانست برایم بکند. خونی که مرا با کوچکترین اشاره‌ای می‌کشاند به سمت آن سال‌های خیلی دور، سال‌هایی که او را کشتند و من داشتم برای آمدن این پا و آن پا می‌کردم؛ سال‌های آخر دهه‌ی پنجاه.

۰ نظر ۲ لایک

مردها وقتِ بیماری، یک بچه‌‌ی پنج ساله‌اند

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان