و رجایی عفوک یا سیدی ...

۱. کار من رسیده به جایی که با دو تا نیم ساعت گریه‌ی مداوم، ته گلویم می‌سوزد و مدام نیاز به خواب دارم. هی جوانی، هی دوره‌ی سه روز گریه‌ی پشتِ همِ مدام، ای چشم‌های ورقلمبیده‌ای که عین خیالشان نیست، کجایید؟

۲. روح الله رجایی را بار اول در کلاس‌های همشهری جوان دیدم. روزگار خوبی نداشتم. دل و دماغ کسی با من نبود. خودم را زده بودم به کار که نفهمم چه بر سرم آمده و می‌آید. کاملا در لاک خود فرو رفته و منزوی. رجایی به ما خبرنویسی درس می‌داد. از سوژه‌های دست‌نیافتنی‌اش می‌گفت. از این که از در پرتش می‌کردند بیرون، زیر شاسی ماشین قایم می‌شد و خودش را می‌رساند تو. از یادداشت‌های جنجالی‌اش می‌گفت. از سوژه‌ای که درباره‌ی امام حسین علیه السلام نوشته بود عده‌ای از خانم جلسه‌ای‌های قم دهان به دهان شماره‌ی مجله را منتقل کرده بودند و هر کسی زنگ می‌زد و فحش می‌داد و کار به جایی رسیده بود که زنگ می‌زدند به استخر مجموعه فحاشی می‌کردند و قطع می‌کردند و... هیچ کس بیشتر از تیترش را نخوانده بود. چقدر حالم خوب بود سر آن کلاس‌ها. همان سال تصمیم گرفتم سفرنامه‌ی کربلایم را بنویسم و چاپ کنم. از کنج عزلت و دلزدگی از بودن با آدم‌ها مرا برد به چنان جراتی؛ که دیدارم با آن بزرگوار را کلمه کنم و از آن عجیب‌تر بگذارم جلوی دید قضاوت چند ده هزار آدم‌.

۳. او یکی از شریف‌ترین
کار درست‌ترین
امام حسینی‌ترین
انقلابی‌ترین 
کار راه بیاندازترین 
توانمندترین 
خوش قلم‌ترین
جسورترین 
خوش خلق‌ترین
ستون‌های رسانه بود
که یک ویروس فسقلیِ نحس، جانش را گرفت. حالا از دار دنیا یک عالم یادداشت و فعالیت رسانه‌ای به نام اوست و سه بچه‌ی کوچکی که دیگر سایه‌ی پدر بالای سرشان نیست؛ بچه‌هایی که روز تحویل سال و تعطیلی و قرنطینه هم یک دل سیر پدرشان را ندیده بودند.

۴. رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات

 

پ.ن: پیوند نیوفولدر میان پیوندهای وبلاگم، یادگار آموختن آن ایام است و حال خوش آن کلاس‌ها.

پ.ن ۲: من؟ گریه‌های بسیاری دارم و پیوند‌های عمیقی با بعضی آدم‌ها که اینطور می‌اندازتم روی آتش که امیدوارم دم مرگ یقه‌ام نکند و خدا گره‌ها را به دست خودش باز کند، هر وقت خواست اما پیش از مرگ ...

۲ نظر ۱۰ لایک

حُسن یوسفی از رفقا می‌گفت

ما در برابر هم مسئولیم

اما رب نیستیم

پیامبر دنیای کوچک خودت باش و وقتی لازمه هجرت کنی، فکر نکن در برابر سرزمین پشت سرت مسئولی؛ چون اون سرزمین بی‌رسول نخواهد ماند.

۲ نظر ۳ لایک

یک ابتلای سخت و دوست داشتنی؛ هدیه‌ی پارسال حضرت

پارسال همین موقع های قمری از در آمدی

نشستی

و گفتی

ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو خدمتتون تسلیت میگم خانومِ فلانی.

دلم زیر و رو شد.

 

پ.ن: در هیچ مناسبتی، در هیچ زمان دیگری، یاد ندارم اینجور تسلیت گفتنت را. 

پ.ن 2: چه یک سال عجیبی را پشت سر گذاشتم. پر تجربه‌های فشرده و به هم نزدیک. پر از قد کشیدن‌هایی که در هیچ بستر دیگری امکان پذیر نبود. الحمدلله علی کل حال.

۰ نظر ۴ لایک

ما نقطه‌ی تسلیمیم.

هیزم‌های دلم را روی هم می‌چینی و به آنی و اراده‌ی خفیفی، شعله‌ورش می‌کنی

آتش زبانه می‌کشد

دلم را می‌گیرد

سرم را

رویم را

همه‌ی وجودم را

همه‌ی عمر و هستی‌ام را

و تو تماشا می‌کنی


خوش می‌سوزم

خوش‌تر زبانه می‌گیرم

از شوق نگاهی که داری...


پ.ن: با همین کلمات، استغاثه می‌کنم به درگاهت. با همین کلماتی که تو مثل یک مادر مهربان نسبت به جوجه‌های کرک و پر به هم چسبیده‌ی ناتوانش، توی دهانم گذاشتی.

پ.ن دو: الهی! رضا برضاک... و تسلیما لامرک... لا معبود سواک... لا معبود سواکـــــ ...

۸ لایک

بسم الله مجریها و مرسیها*

این که این روزها دست به قلم نمی‌برم (نمی‌تونم ببرم) در هیچ جا، واقعا یکی از نعمات خفیه‌ی الهیه.

جهانم رو باران رحمت الهی داره با خودش می‌بره و من نشستم ببینم کجا فرود میایم بالاخره.


*دعای حضرت نوح علیه السلام، در هنگام سوار شدن بر کشتی و یاداور بسیار نزدیک روزی که ما در سیل تصمیم به گردش در شهر گرفتیم.

۳ نظر ۵ لایک

ای که دستت می‌رسد، کاری نکن! :))

وقتی کاری بهم سپرده شده، به هر دلیل کند انجام میشه و یکی بتمن وار و زورو صفت وارد میشه که کمکم کنه جمعش کنم حالم از دو تا چیز به هم می‌خوره:


1. خودم، که چرا انقدر کندم!

2. خیّر محترم و طفلکی و دلسوز و آگاه به زمان‌بندی خروجی‌های تشکیلاتی! :دی


دست خودم نیست. کمال‌گرایی و تمامیت‌خواهی مجموعا من رو برده، انگشتام رو فرستاده برای خانواده‌م!

۳ نظر ۳ لایک

ما به فلک می‌رویم، عزم تماشا که‌ راست؟

خواستم بگویمت سادات خانم، لطفا روی توحید در قلبت کار کن. خدا را، با تمام هستی‌ات بخواه و قبل از این که وارد این مرحله‌ی حساس از زندگی‌ات بشوی، بخواه چشم و گوش و عقلت را آن جور که لازم است و خوب می‌داند روشن و بیدار کند. زن سکان‌دار عاطفه‌ی کل جهان است. سکان‌دارهای ورزیده، کشتی را اگر وسط طوفان باشد هم هدایت می‌کنند. این ورزیدگی را از قادر مطلق و حافظ و بصیر مطلق بخواه.

۵ نظر ۶ لایک

دامگهِ حادثه

چرا معتقدم ما بی‌دلانِ مستِ دل از دست داده‌ایم؟

چون مسائل را به روشِ قید ناپذیر و کم تحمل خودمان حل می‌کنیم.


آدم‌ها؟

مهجور و بی‌عقل و کله خشکمان می‌دانند. فقط چون مثل آن‌ها عینک تنگ نظرانه‌ی علوم تجربی را به چشم نگذاشته‌ایم و لباس زبر و خشن ماده نگری را به تن نکرده‌ایم و بال بال زدن این روحِ دلتنگ را در قفس دنیا، با حذف کردن وحی و توحید از زاویه‌دیدمان، انکار نکرده‌ایم.


بی‌دل و مست نباشی، تحمل دنیایی که در آن آدم‌ها با چنگ و دندان به کوچک ماندن می‌چسبند، ساده نیست.

۱ نظر ۳ لایک

سلام بر معمولی ها!

شمشیر شکسته

افتاده گوشه‌ی میدان


جنگجویی که از جنگ،

فقط قصدش را داشته

نجنگیده، تمام شده‌


به این فکر می‌‎کند که شاید، عرصه عرصه‌ی او نیست

رجز خوانیِ کودکانه را کنار بگذارد

بنشیند کناری

و کمی شعر بگوید و داستان بنویسد


*

سلام بر رزمنده‌ی معمولی! که منم

سلام بر زبانِ قاصر و قلمی که خیمه‌ی پناه من است

۱ نظر ۳ لایک

توی این کسادی بازار

بیاید توی رفاقت‌هامون طوری عمل نکنیم، که اگر خدایی ناکرده روزی تموم شد و از دست دادیم همدیگه رو، طرفمون تا مدت‌های طولانی مشکوک باشه به هر رابطه‌ای و سخت باشه براش باور هر محبت و عاطفه‌ای.

دل تنها سرمایه‌ایه، که اگر از دست بره، سرمایه‌دار دیگه نمی‌تونه کمر راست کنه، حتی به ادا و اطوار، حتی با قرض و قوله.

۱ نظر ۳ لایک
بعدی
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان