منتظر یک تماس کاری ام که روی گوشی یک اسم غیر منتظره نقش میبندد: «آجی». دخترخالهی دوست داشتنی است، دخترکی که آنقدر میفهمم او را، آنقدر دوستش دارم که نه انگار خواهرم نیست، دخترم نیست... توی دلم کارخانهی قند آب میشود. یک ماه از آخرین باری که دخترک را دیدهام میگذرد. توی این یک ماه لابد خیلی تغییر کرده و من بیخبرم. بزرگترین تغییرش این است که کلاس اولی شده. زنگ زده برای احوال پرسی، مثل آدم بزرگها. قبل از این هیچ وقت این کار را نکرده، شاید چون هیچ وقت اینقدر از هم غایب نبودهایم. از مدرسهاش میگوید. از این که در مورد خرگوش تحقیق کرده و سر کلاس توضیح داده، از این که خرگوش شیرینی خیلی دوست دارد اما شیرینی خوردن برایش «سم» است و من از ته دل میخندم به شباهت خودش با این خرگوشی که از آن حرف میزند، از این که توی کلاس دو تا سوفیا دارند که یکی کنار دستش مینشیند. از کار دستیها و نقاشیهاش. کلی میخندیم. میگویم:« نمیشود من بیایم جای سوفیا بنشینم کنارت؟» میگوید: «تو برای کلاس ما خیلی گندهای!» میگویم: «کی با سواد میشوی برایم نامه بنویسی؟» بدون این که ببینمش میدانم جور خاصی به این حرفم میخندد، دندانهایش پیداست، چشمهایش خط شدهاند و کنار دماغش چین افتاده و از صورتش صدایی مثل «هییییه» بیرون میآید و این یعنی نهایت ذوق. برای دقایقی به کل فراموش میکنم چند سالهام و یادم میرود چقدر دلم برای دیدنش تنگ شده. از سرخوشیام دقایقی نمیگذرد که میگوید: «میدونی آجی؟ یک سااااله ندیدمت.» و من میمانم بین بغضی که دویده به گلویم، با ذوقی که باید به تعریف از آخرین نقاشیاش نشان بدهم چگونه جمع کنم. بزرگ شدن آدمها را خیلی چیزها میتواند معلوم کند؛ اما به نظرم وقتی بچهای میفهمد دلتنگی چیست، اندازهاش چقدر است و برایش چارهای پیدا میکند یعنی خیلی بزرگ شده، خیلی بزرگ تر از یک ماه...