سالی که بی تو رفت

منتظر یک تماس کاری ام که روی گوشی یک اسم غیر منتظره نقش می‌بندد: «آجی». دخترخاله‌ی دوست داشتنی است، دخترکی که آنقدر می‌فهمم او را، آنقدر دوستش دارم که نه انگار خواهرم نیست، دخترم نیست... توی دلم کارخانه‌ی قند آب می‌شود. یک ماه از آخرین باری که دخترک را دیده‌ام می‌گذرد. توی این یک ماه لابد خیلی تغییر کرده و من بی‌خبرم. بزرگترین تغییرش این است که کلاس اولی شده. زنگ زده برای احوال پرسی، مثل آدم بزرگ‌ها. قبل از این هیچ وقت این کار را نکرده، شاید چون هیچ وقت اینقدر از هم غایب نبوده‌ایم. از مدرسه‌اش می‌گوید. از این که در مورد خرگوش تحقیق کرده و سر کلاس توضیح داده، از این که خرگوش شیرینی خیلی دوست دارد اما شیرینی خوردن برایش «سم» است و من از ته دل می‌خندم به شباهت خودش با این خرگوشی که از آن حرف می‌زند، از این که توی کلاس دو تا سوفیا دارند که یکی کنار دستش می‌نشیند. از کار دستی‌ها و نقاشی‌هاش. کلی می‌خندیم. می‌گویم:« نمی‌شود من بیایم جای سوفیا بنشینم کنارت؟» می‌گوید: «تو برای کلاس ما خیلی گنده‌ای!» می‌گویم: «کی با سواد می‌شوی برایم نامه بنویسی؟» بدون این که ببینمش می‌دانم جور خاصی به این حرفم می‌خندد، دندان‌هایش پیداست، چشم‌هایش خط شده‌اند و کنار دماغش چین افتاده و از صورتش صدایی مثل «هییییه» بیرون می‌آید و این یعنی نهایت ذوق. برای دقایقی به کل فراموش می‌کنم چند ساله‌ام و یادم می‌رود چقدر دلم برای دیدنش تنگ شده. از سرخوشی‌ام دقایقی نمی‌گذرد که می‌گوید: «می‌دونی آجی؟ یک سااااله ندیدمت.» و من می‌مانم بین بغضی که دویده به گلویم، با ذوقی که باید به تعریف از آخرین نقاشی‌اش نشان بدهم چگونه جمع کنم. بزرگ شدن آدم‌ها را خیلی چیزها می‌تواند معلوم کند؛ اما به نظرم وقتی بچه‌ای می‌فهمد دلتنگی چیست، اندازه‌اش چقدر است و برایش چاره‌ای پیدا می‌کند یعنی خیلی بزرگ شده، خیلی بزرگ تر از یک ماه...

۰ نظر ۵ لایک

ترقه سوری!

امشب تصمیم گرفتیم قیدِ حیات را بزنیم و خارج از منزل و در فضای باز شام بخوریم! گوشه و کنار پیاده روی محله گروه گروه آتش روشن کرده بودند و بدون اغراق سنگر گرفته بودند که همدیگر را بزنند؛ هر گروه زور و صدا و تنوع محصولاتش بیشتر، ذوق مرگ‌تر! کمی ترسناک بود و بیشتر ما را در مفاهیم شادی و هیجان‌ هم‌وطنانمان متحیر کرد. به شوخی گفتم فرض کنیم یک شب عادی در حلب تصمیم گرفته‌ایم بی‌خیال باشیم و از زندگی لذت ببریم. در کمتر از نیم ساعت تمام صداها در پس زمینه گم شد و دیگر واقعا عین خیالمان نبود‌. ما مطمئن بودیم همه‌ی آن چیزی که ما را تهدید می‌کرد فقط صدا بود و بس.


+امروز که از ابتدای روز باران بارید، شدیدا یاد این انیمیشن افتادم؛ انصافا مناسبت نداشت؟ :))

۲ نظر ۲ لایک

تمرکزِ تلویزیونی!

یکی از همسفران ما توی راه تهران به مشهد٬ در حالی که ما داشتیم توی کوپه با بلندترین صدای ممکن حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم و بحث می‌کردیم در عرض چهار یا پنج ساعت٬ کل کتاب مرد رویاهای سید مهدی شجاعی رو خوند! کاری که من توی یکی از اتاق های ساکت و با نور مناسب خونه٬ تقریبا چهار روز طول می‌کشه انجام بدم! :)) وقتی از رمز موفقیتش پرسیدم خندید و با لهجه‌ی اصفهانی بامزه ای گفت: من همیشه از بچگی جلوی تلویزیون درس خوندم. اونجا بود که فهمیدم از چه نعمت بزرگی محروم شدم و حالا برای جبران کمبود تلویزیون در بچگیم چقدر باید به خودم گره بخورم تا بتونم بیشتر تمرکز کنم و تندتر بخونم! بعضی آدما شخصن یه دست عجایب هفتگانه توی وجودشون دارن٬ به جان خودم! :))

۲ نظر ۳ لایک

در این حد

خبرنگار که باشی

دنیا خیلی کوچک می‌شود

آنقدر که یک روز بی‌خبر تماس ناشناسی را جواب می‌دهی و بعد از سلام می‌شنوی:‌ «ببخشید میشه شماره‌ی خانم هدیه تهرانی رو به من بدید؟‌بچه‌ها شماره‌ی شما رو دادند به من برای گرفتنش»


:)))

۱ نظر ۳ لایک

ننه

کلیدی‌ترین سوالی که همیشه ننه پشت تلفن ازم می‌پرسید این بود: هنوز شوهر نکردی؟

حالا در یک اقدام عجیب، امروز بعد از احوال پرسی تلفنی و در جواب «چه خبر؟» گفت: هیچی دیگه. همه اینجا نشستن تا تو شوهر کنی بیان عروسی‌ت.

عالیه این ننه‌ی ما، عاااالی!

۰ نظر ۲ لایک

میزان اهمیت!

به هر کی میگم دعا کنه بعد از این پرونده‌‌ی آخر اوین نرم میگه: «رفتی اوین من نمی‌شناسمتا!»

مرام و معرفت و جانفشانی در راه محبت تا این حد

:))

۰ نظر ۰ لایک

بلاگ جان متشکریم

بلاگ با همتش در عرصه‌ی خدمات وبلاگ‌نویسی ثابت کرد که وبلاگ‌نویسی هنوز نمرده است! اینجا اگرچه کمی شق و رق و اتو کشیده است اما آن حال قبرستان طوری که بلاگفا به آن دچار شده را ندارد... ممنون بلاگ جان که از موقعیت روی هوا رفتن بلاگفا برای ایجاد یک تحول جدید استفاده‌ی مفید کردی!

۱ نظر ۰ لایک

وقتی خدا خبرنگار را آفرید

مطلب بسیار بسیار زیبایی خواندم در مورد روز خبرنگار که جگرم حال آمد :دی

توصیه می کنم شما هم بخوانیدش:

اینجا


+هیچ کس نمی توانست به خوبی ایشان در مورد خبرنگاری بنویسد! دمشان گرم! :))

۱ نظر ۰ لایک

زیر شلواری دکتر

صبح پیام داده که ارتباطمان توی مدرسه لو رفته! خنده ام گرفت از این طور صحبت کردنش. ارتباطمان لو رفته! شبیه کسانی گفت که با پسری پنهانی دوستند و یا هم دست یک مجرم فراری از زندانند و حالا گند قضیه در آمده و واویلا! می گفت بهش نیاز دارند برای همین نمی توانند با وجود اتهام سنگین رابطه اش با من کنارش بگذارند. این ها را می گفت، می گفت و می خندید؛ من هم!

خوشحالم، از اثر آن نامه ... از جواب دادنش ... از کاری بودن آن ضربه. من کینه ای نیستم، خدا کند هیچ وقت هم نباشم؛ اما یک بار هم که شده از حق خودم دفاع کردم؛توی کوچه و بازار هم جارش نزدم، در خلوت و یواشکی دفاع کردم؛ همین که توانستم دفاع کنم و توی خاطر آن آدم که هیچ چیز یادش نمی ماند بعد از این همه وقت مانده باعث می شود که یک نفس راحت بکشم. حالا آن دکتر طبقه ی چهار دانشکده مدیریت که عادت به حذف شدن و انتقاد شدن نداشته هم می داند که من با قلب دفترش در ارتباطم؛ دکتری که روز جلسه گفته بوده: «اینجا مثل خونه ی ما می مونه. آدم با زیر شلواریش که بیرون نمیره! پس حرف های این جلسه هم از این در بیرون نمیره!» 

*

دو تذکر خطاب به آن دکتر عزیز وجود دارد: اول این که خیلی ما را دست کم گرفته ای!

دوم این که «زیر شلواری ت از بیرون خونه معلومه دکتر!!»

:))

۰ نظر ۰ لایک

کلاس خلاقیت در گزارش نویسی

استاد: یه لحظه همه چشماتون رو ببندید بچه ها و تصور کنید آینده ی خبرنگاری تون رو. چی می بینید؟ اون تصویر رو برام توصیف کنید.
نغر اول: یکی که در حال بدو بدو کردن تو خیابون برای سوژه ست
نفر دوم: یکی که تیترهای خوبی می زنه
نفر سوم: یکی که خیلی معروفه
نفر چندم: ...
من: یکی که تو اوینه!
و استاد با کلاس می رود روی هوا!
۰ نظر ۰ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان