قابِ چند در چند اینچی از همه‌ی بغض‌های عالم

تلویزیون برنامه‌ی مستند گذاشته. بی‌هوا نشسته‌ام پاش، نشسته‌ام که نگاه کنم، اما صحنه‌ها و صداها مجبورم می‌کند به دیدن. مستند درباره‌ی موکب داران حوالی بصره است. اوایلش مثل همه‌ی تصاویر منتشر شده از راهپیمایی اربعین بود، مردم به ظاهر فقیری که هر چه دارند را دست گرفته‌اند و کنار جاده ایستاده‌اند، اما این دوربین قرار نبود روی غشای جاده بماند، رفته بود توی دل موکب و موکب دارهاش و پای حرفشان نشسته بود، با یک حیرانی شیرین و بدون این که بداند قرار است چه چیز را روایت کند. 

مرد خانواده روزانه یک سوم درآمدش-که چیز زیادی نبود- را یک سال پس انداز کرده برای چنین روزی، نذرشان همین است و می‌گوید امام حسین علیه السلام را برای آخرتشان می‌خواهد نه برای تنی که می‌رود و نمی‌ماند. دشداشه‌ی هزار وصله‌اش را نشان می‌دهد و درباره‌ی فقرش حرف می‌زند. آنقدر سلیس و شیوا که نه انگار عار است، مثل یک تاج طلا آن را نشان می‌دهد. یک جور با افتخاری نداری و تنهایی‌شان را به رخ می‌کشد که حس جاماندگی بهت دست می‌دهد. می‌گوید: «هر چه داشته باشم را می‌فروشم برای خدمت به زوار، هیچ نداشته باشم همین دشداشه‌ی تنم را می‌فروشم.» چه نیازی به این همه گفتن بود؟ نمی‌فهمم، مگر تصاویر گویا نبودند؟ حرف می‌زند که کلماتش را پرتاب کند به دریچه‌ی دل‌هایمان لابد. خودش در عشق سوخته و آتش‌وار همه را سوخته می‌خواهد. حرف می‌زند که بفهمیم مستضعفان وارث زمین دقیقا چه شکلی‌اند.

نمی‌توانم غصه نخورم. این همه ایمان بدون «بیّنه»‌ی دنیایی، این همه دلخوشی بدون دارایی، کمی عجیب است. ما که مثل نوزادان بی‌زبان، جای‌مان خشک و تر می‌شود آه و ناله‌یمان گوش فلک را می‌‌درد را چه به فهم این درد، چه به درک طعم شیرین این فقر و غربت؟ دوربین بی‌هدف را همینجا با تلویزیون رها می‌کنم تا بتوانم نفس بکشم. کاش می توانستم برای چیزی که می‌بینم با صدای بلند گریه کنم. پیش خودم می‌گویم حکمتی بوده که تا به حال اربعین عراق را ندیده‌ام. اگر ده متر از این راه این همه غصه دارد، ندیدنش را آسان‌تر می‌دانم و مطمئنم تحمل دیدنش را ندارم. اگر ایمان ممکن است در آدم‌ها تا این درجه خلوص ایجاد کند، باید بروم دوباره ایمان بیاورم؛ این چیزی که من به آن پایبندم اسلام نیست!

۰ نظر ۳ لایک

چه مردانی/ که سرهاشان/ نصیب عشق‌اند*

قیافه‌ی بعضی‌ها را که نگاه می‌کنی،

خوب می‌فهمی که فهمیده‌اند چاره‌ای به جز عشق خدا ندارند... 

خوش به حال این آدم‌ها

خوش به حال این «آدم»‌ها.


*گوش کنید: اینجا

۰ نظر ۱ لایک

هین پدر جان، همرهان بستند بار ...


انگار باید سینه‌ی آدم تنگ بشود

خیلی تنگ

دنیا روی نفس‌هایش لم بدهد

تا بگذارند برود ...

انگار اگر دلش نشکند

تا طاقتش طاق نشود از این دنیا

تا آن‌هایی که دوستش دارند یک به یک نروند

و بین کسانی که دوستش ندارند تنها نماند

اذنی برای رفتن نیست



عقل ناقص من، این را می‌فهمد از ماجرای کربلا


*مصرعی از زبان علی اکبر(ع). شعر کاملش را در ادامه‌ی مطلب می‌توانید بخوانید. :)

ادامه مطلب ۰ نظر ۰ لایک

آمد اکبر العطش گویان ز راه ...


داداشم بزرگ شده، 

جوان شده، 

قد کشیده، 

راه که می‌رود دل آدم از جوانی‌ و

منش مردانه‌اش ضعف می‌رود


و من فکر می‌کنم چرا پدر به جوان رشیدش می‌گوید: بابا جان، قبل این که بروی چند قدم جلویم راه برو ...

یا می‌گوید: عَلَی الدُّنیا بَعْدَک الْعَفا؛ پس از تو‌ای پسرم! افّ بر این دنیا باد


ما این روزها توی خانه یک روضه‌ داریم که راه می‌رود و دلمان را می‌برد کربلا.


*


پسر که رفت پدر هم غریب می گردد
به این دلیل تو بودی تمام لشکر من


۱ نظر ۴ لایک

«شهر خالی ست ز عشاق»

خیلی از کارها بیشتر از توانایی، توفیق می‌خواهد و این که باعث می‌شود ما برای شما نتوانیم کاری کنیم آقا، از بدبختی و بی‌توفیق بودن خودمان است. من نمی‌دانم باید چه کار کنم، فقط یادم هست شما زود راضی می‌شدید با قلم، با این که بنویسیم دوستتان داریم. من دوستتان دارم آقا، هر چند بدترین بنده‌ باشم روی این کره‌ی خاکی. اگر راضی به کار کردنم نمی‌شوید، لااقل آرامم کنید ... یا نه، خودتان کاری کنید. خودتان آبرویم را بخرید و برای کار خودتان کاری کنید. من دیگر نمی‌دانم باید چه کار کنم. دستم خالی ست و کسی نمانده که فکر کنم می‌شود به یاری اش طلبید و نطلبیده باشم.

۰ لایک

واقعا ما را دوست داری؟

توی ابزارهای هنری و فنی و مهندسی، چیزی هست که با آن می‌توان محکم‌ترین و پر رنگ‌ترین خط‌ها را کشید و از کج و معوج شدن آن خط بیم نداشت و آن خط کش فلزی است. چون نمی‌دانستم سخنم را باید از کجا شروع کنم به همین خط کش فلزی متوسل شدم. بلاتشبیه اگر بخواهیم حساب کنیم، زیارت عاشورا یکی از مرغوب‌ترین خط کش‌های فلزی دین ماست! خط کشی که یک خط پررنگ و محکم و سه بعدی خیلی تمیز می‌توان با آن بین دو جبهه کشید. خطی که از ابتدای تاریخ تا صبح قیامت و از زیر دریا تا آسمان هفتم طول و عرض و ارتفاع دارد. یعنی هیچ کس نمی‌تواند هیچ جوره از هیچ کدام از جبهه‌ها به آن یکی نفوذ کند و خودش را جای مبارز جبهه‌ی دیگری جا بزند.

غرض از همه‌ی این حرف‌ها: این دوست بی‌سواد شما یک حساب سرانگشتی کرد و در متن زیارت عاشورا حدود چهارده کلمه با مفهوم دوستی، خوبی  و همراهی با جبهه‌ی حق و حدود سی کلمه با مفهوم لعن، دوری، جدایی، جنگ و عناد با جبهه‌ی باطل پیدا کرد. خب، این عبارات و اصرار ائمه‌ی معصومین (علیهما السلام) به تکرار آن‌ها برای چیست؟ که معنای حقیقی آن‌ها برود به تار و پود وجود مخاطب و حرف اش تبدیل شود به عمل. درست؟ بیایید یک کاری بکنیم. «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» را بفهمیم وآستین بالا بزنیم. حالا هر که هر کار می‌تواند بکند، یکی می‌تواند بهتر درس بخواند، یکی می‌تواند بیشتر کتاب بخواند، یکی می‌تواند بهتر مراقبت نفس کند، دیگری خدمت بیشتر به خلق الله می‌کند، کسی با عملش به مردم خوبی می‌آموزد. هر که هر جا هست تلاش کند بهترین باشد. بیایید ثابت کنیم که به جبهه‌ی امام حسین(علیه السلام) تعلق داریم. صد و پنجاه و شش روز تا محرم مانده و این فرصت کمی نیست. خیلی‌ها فقط چند لحظه برای تصمیم و عمل وقت داشتند و یا علی اش را گفتند.


یا علی

۱ نظر ۲ لایک

آخرین سرباز هم آمد

امروز در آن خانه همه خوشحال اند، همه می خندند، اصلا خنده از سر و دوش خانه بالا می رود و از پنجره ها بیرون می ریزد. آن خانم که اسمش رباب است، آن خانم خوب و مهربان، امروز صاحب یک خبر برای تاریخ است: دردانه ی وتر الموتور، آخرین علی از فرزندان حسین(ع)، علیِ اصغر به دنیا آمد. این دردانه یک پیام دارد: آخرین و جوان ترین سرباز هم به دنیا آمد. یعنی بگوش ای اهل عالم! اگر منتظر شنیدن صدای پای قافله ی کربلا بودید تا به آن بپیوندید، بشتابید که شش ماه دیگر محرم است...


پ.ن: میلاد حضرت علی اصغر و امام جواد(ع) مبارکتون :)

۱ نظر ۷ لایک

کوفیِ صادره از تهران

آدم تا از خلقِ خدا «ترس» نداشته باشه، به بدبختیِ کوفیان دچار نمیشه. تمام مصیبتِ اون‌ها این بود که می‌ترسیدند؛ از تنها موندن، از واکنشِ آدم‌ها.

۴ نظر ۵ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (۶)

تقریبا هیچ وقت به روضه‌ی باز و بی‌پرده مشتاق نبوده‌ام؛ خاصه با روضه‌خوانی برخی مداحان که تشبیهات بی محتوایی را هم به اصل مطلب اضافه می‌کنند و آدم را به هم‌ می‌ریزند و به نظرم خیلی عجیبند آن‌هایی که می‌توانند این روضه‌ها را مثل ترانه‌های عادی گوش بدهند و حتی ذره‌ای منقلب نشوند. بین راه نجف تا کربلا، همسفرهایمان یک باند صوتی خریدند که تا رسیدن به مقصد ما را در روضه‌هایی که دوست دارند شریک کنند. آن هم چه روضه‌هایی؟ از همان‌هایی که یک خطش می‌تواند دنیا را آوار کند روی سرت. اولش مثل بقیه با فراز و فرودش همراه شدم اما چند بیت بیشتر نگذشته بود که خون در کاسه‌ی سرم شروع کرد به جوشیدن. احساس کردم حقش این است که همانجا از غصه جان بدهم. آخر این حرف‌ها وقتی در راه کربلایی بیشتر از خانه و هیئت ناخن می‌کشند به روحت و غیرتی‌ات می‌کنند. داری می‌روی توی صحنه‌ی نمایشی که فقط چند پرده‌اش را برایت خوانده‌اند، آن هم به اشاره و کنایه. داری می‌روی یک نمایش تاریخی را زنده و مستقیم ببینی. باید خودت را مدام به تغافل بزنی و حواست را پرت کنی و دانسته‌هایت را انکار. مگر می‌شود چنین روضه‌هایی را گوش بدهی و جان از بدنت مفارغت نکند؟ تنها فکرکردن به همین واقعیت که زمین و آسمان آن سرزمین گواه همه چیز بوده و همه‌ی جزئیات آن واقعه را می‌داند، برای مردن کافیست. بخواهی روضه‌هایی از این دست را هم ضمیمه‌ی تمام آن فکرها کنی، کارت تمام است. پناه بردم به خودشان. در دستگاه صوتی‌ام دنبال فایل زیارت عاشورا گشتم، هندزفری را محکم کردم توی گوشم و صدای دستگاه را تا آخر بالا بردم. چشمم را بستم که طی شدن راه را هم نفهمم تا کمی آرام بگیرم. زیارت عاشورا که تمام شد، چشمم را باز کردم. هیچ تعریفی برای حالم نداشتم، نه خوب بودم و نه بد، اما دست کم دیگر خون توی سرم نمی‌جوشید. نزدیک غروب بود که اولین تفتیش کربلا خودش را به ما نشان داد. تلالو نور نارنجی رنگ غروب، صورت همه‌ی همسفرانم را سرخ کرده بود. هر کسی حال و هوای خودش را داشت؛ یکی روضه می‌خواند، یکی صلوات می‌فرستاد، یکی اشک‌هایش را با پشت دست پاک می‌کرد. آسمان دلش خون بود و ما به سوی خورشیدِ در حال غروب حرکت می‌کردیم، به سمت حرم ابا عبد الله(ع). هر که باشی و هر چقدر اعتقاد داشته باشی، آن صحنه‌ها را که ببینی بغض راه نفست را می‌گیرد. با تمام وجود حس کردم که همه چیز برای مردن فراهم است. شک نداشتم که وقتی پایم برسد به حریم حرم، خواهم مرد.


+قسمتی از سفرنامه، که مربوط به کوفه و کاظمین و باقی جزئیات نجف بود، هنوز مانده. نمی‌دانم به نوشتنش در اینجا خواهم رسید یا نه. این هفته آخرین یادداشتم از سفر کربلا در مجله چاپ می‌شود. این‌ها را برای آنجا نوشتم و گفتم حالا که داغ داغ است، شما هم بخوانیدش، تا ببینیم بعدتر چه چیز روزی ماست.

۱ نظر ۰ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (۵)

قسمت شمالی حرم امیر المومنین(ع)، ما را می‌رساند به وادی السلام؛ از خیابانی که حدود صد متر اولش -اگر اشتباه نکنم- سنگفرش است و باقی اش همه خاک. تمام راه از درب خروجی حرم تا قبرستان، گوش تا گوش، مغازه‌های سوغاتی فروشی نشسته‌اند. «آقا از این تسبیح‌ها بخر»، «آقا تو رو خدا از ما خرید کن»، «آقا بخر پول ما رو زیاد کن»این جمله‌ها اولین و بیشترین جملاتی است که بلافاصله بعد از حریم حرم گوشت را می‌نوازد؛ با لهجه‌ای بین عربی غلیظ و فارسی دست و پا شکسته‌ای که همه‌ی «پنج‌»‌ها درش می‌شوند «بنج»؛ لهجه‌ای که فرزند رفت و آمد بی‌نهایت ایرانی‌هاست به عراق. بابا نمی‌تواند مقاومت کند و یک بسته تسبیح از اویی که می‌خواهد پولش را زیاد کنیم می‌خرد. نگاهی به سراپای مرد تسبیح فروش می‌اندازم. لباسی دارد که کهنگی‌اش داد می‌زند، چند بسته تسبیح چوبی در یک دست و چند متر پارچه‌ی سبز و یک کیسه‌ی مشکی که احتمالا پر است از همان تسبیح‌های چوبی در یک دست دیگر. همین؟ ما این‌ها را بخریم پولش زیاد می‌شود؟ دل سنگ آب می‌شود از دیدن این هارمونی غم و اندوه؛ طوری که باید همانجا یک سکو پیدا کنی، چادرت را بکشی روی سرت و از ته دل زار بزنی به حال فقر و نداری هر کسی که بهش می‌گویند شیعه؛ به حال امثال این مردم که در هیچ کجای مرز‌های اسلامی کم نیستند. در چند قدمی حرم حضرت امیر(ع) این بیشتر از هر جایی سوهان می‌کشد به روح و روانت؛ وقتی بهت گفته‌اند که علی(ع) همان نان جویی را که در روز می‌خورد، از خشکی باید با سر زانو می‌شکست و دینار به دینار ثروت خیره کننده‌اش را سفره می‌کرد و اطعام می‌داد. خیلی آنجا یاد امام موسی صدر کردم. امام موسی، آن مرد مهربانی که طرز زندگی کردنش منش و رفتار و عقیده‌ی اهل بیت(ع) را برای مردم امروز به زبان ساده ترجمه کرد. نجات مردم از نداری فرهنگی و اقتصادی چنان همتی می‌خواهد و چنان صبری و البته،  چنان عاقبتی ... ما چه کرد‌ه‌ایم؟ دوست داری زمین همانجا دهان باز کند و تو را ببلعد از شرم.

وادی السلام لطیف است و مهربان و مومن. بزرگترین قبرستان خاورمیانه، با مساحتی نزدیک به ۴۰۰ کیلومتر، از عشق و شوریدگی دور تا دور حرم حضرت امیر(ع) را گرفته. آن قبرستان آنقدر با تو راحت حرف می‌زند که خودت می‌فهمی قسمتی از بهشت است، قبل از این که کسی برایت روایت‌ها را بخواند. اتاقک‌های کوچکی که بالای سر هر مرده‌ای ساخته‌اند و برای برخی در گذاشته‌اند و برخی گنبد، آنجا را بیش از هر چیز به یک شهر-شاید یکی از شهرهای بهشت- شبیه می‌کند. شهری که اگر ساکن آن باشی هر همسایه‌ات می‌تواند مایه‌ی مباهات و فخر فروشی تو به تمام عالمیان باشد؛ از هود و صالح نبی(ع) تا انوار عظیمی مثل علامه قاضی طباطبایی(ره). کمی هم شبیه به معجزه است که هزار و اندی سال در یک مکان مرده دفن کنند و جای خالی باز هم باشد؛ نیست؟ این بار که زیاد فرصت نداشتیم، اما دلم می‌خواهد بار بعد که رفتم وادی السلام٬ وقت خلوتی بروم که بشود راحت‌تر با اهل آن قبور مطهر حرف زد. خیلی دوست دارم بپرسم چه کار کرده‌اند که خدا رخصت داده زیر پای علی(ع) خاک بشوند تا صبح قیامت.

۰ نظر ۴ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان