و رجایی عفوک یا سیدی ...

۱. کار من رسیده به جایی که با دو تا نیم ساعت گریه‌ی مداوم، ته گلویم می‌سوزد و مدام نیاز به خواب دارم. هی جوانی، هی دوره‌ی سه روز گریه‌ی پشتِ همِ مدام، ای چشم‌های ورقلمبیده‌ای که عین خیالشان نیست، کجایید؟

۲. روح الله رجایی را بار اول در کلاس‌های همشهری جوان دیدم. روزگار خوبی نداشتم. دل و دماغ کسی با من نبود. خودم را زده بودم به کار که نفهمم چه بر سرم آمده و می‌آید. کاملا در لاک خود فرو رفته و منزوی. رجایی به ما خبرنویسی درس می‌داد. از سوژه‌های دست‌نیافتنی‌اش می‌گفت. از این که از در پرتش می‌کردند بیرون، زیر شاسی ماشین قایم می‌شد و خودش را می‌رساند تو. از یادداشت‌های جنجالی‌اش می‌گفت. از سوژه‌ای که درباره‌ی امام حسین علیه السلام نوشته بود عده‌ای از خانم جلسه‌ای‌های قم دهان به دهان شماره‌ی مجله را منتقل کرده بودند و هر کسی زنگ می‌زد و فحش می‌داد و کار به جایی رسیده بود که زنگ می‌زدند به استخر مجموعه فحاشی می‌کردند و قطع می‌کردند و... هیچ کس بیشتر از تیترش را نخوانده بود. چقدر حالم خوب بود سر آن کلاس‌ها. همان سال تصمیم گرفتم سفرنامه‌ی کربلایم را بنویسم و چاپ کنم. از کنج عزلت و دلزدگی از بودن با آدم‌ها مرا برد به چنان جراتی؛ که دیدارم با آن بزرگوار را کلمه کنم و از آن عجیب‌تر بگذارم جلوی دید قضاوت چند ده هزار آدم‌.

۳. او یکی از شریف‌ترین
کار درست‌ترین
امام حسینی‌ترین
انقلابی‌ترین 
کار راه بیاندازترین 
توانمندترین 
خوش قلم‌ترین
جسورترین 
خوش خلق‌ترین
ستون‌های رسانه بود
که یک ویروس فسقلیِ نحس، جانش را گرفت. حالا از دار دنیا یک عالم یادداشت و فعالیت رسانه‌ای به نام اوست و سه بچه‌ی کوچکی که دیگر سایه‌ی پدر بالای سرشان نیست؛ بچه‌هایی که روز تحویل سال و تعطیلی و قرنطینه هم یک دل سیر پدرشان را ندیده بودند.

۴. رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات

 

پ.ن: پیوند نیوفولدر میان پیوندهای وبلاگم، یادگار آموختن آن ایام است و حال خوش آن کلاس‌ها.

پ.ن ۲: من؟ گریه‌های بسیاری دارم و پیوند‌های عمیقی با بعضی آدم‌ها که اینطور می‌اندازتم روی آتش که امیدوارم دم مرگ یقه‌ام نکند و خدا گره‌ها را به دست خودش باز کند، هر وقت خواست اما پیش از مرگ ...

۲ نظر ۱۰ لایک

قابِ چند در چند اینچی از همه‌ی بغض‌های عالم

تلویزیون برنامه‌ی مستند گذاشته. بی‌هوا نشسته‌ام پاش، نشسته‌ام که نگاه کنم، اما صحنه‌ها و صداها مجبورم می‌کند به دیدن. مستند درباره‌ی موکب داران حوالی بصره است. اوایلش مثل همه‌ی تصاویر منتشر شده از راهپیمایی اربعین بود، مردم به ظاهر فقیری که هر چه دارند را دست گرفته‌اند و کنار جاده ایستاده‌اند، اما این دوربین قرار نبود روی غشای جاده بماند، رفته بود توی دل موکب و موکب دارهاش و پای حرفشان نشسته بود، با یک حیرانی شیرین و بدون این که بداند قرار است چه چیز را روایت کند. 

مرد خانواده روزانه یک سوم درآمدش-که چیز زیادی نبود- را یک سال پس انداز کرده برای چنین روزی، نذرشان همین است و می‌گوید امام حسین علیه السلام را برای آخرتشان می‌خواهد نه برای تنی که می‌رود و نمی‌ماند. دشداشه‌ی هزار وصله‌اش را نشان می‌دهد و درباره‌ی فقرش حرف می‌زند. آنقدر سلیس و شیوا که نه انگار عار است، مثل یک تاج طلا آن را نشان می‌دهد. یک جور با افتخاری نداری و تنهایی‌شان را به رخ می‌کشد که حس جاماندگی بهت دست می‌دهد. می‌گوید: «هر چه داشته باشم را می‌فروشم برای خدمت به زوار، هیچ نداشته باشم همین دشداشه‌ی تنم را می‌فروشم.» چه نیازی به این همه گفتن بود؟ نمی‌فهمم، مگر تصاویر گویا نبودند؟ حرف می‌زند که کلماتش را پرتاب کند به دریچه‌ی دل‌هایمان لابد. خودش در عشق سوخته و آتش‌وار همه را سوخته می‌خواهد. حرف می‌زند که بفهمیم مستضعفان وارث زمین دقیقا چه شکلی‌اند.

نمی‌توانم غصه نخورم. این همه ایمان بدون «بیّنه»‌ی دنیایی، این همه دلخوشی بدون دارایی، کمی عجیب است. ما که مثل نوزادان بی‌زبان، جای‌مان خشک و تر می‌شود آه و ناله‌یمان گوش فلک را می‌‌درد را چه به فهم این درد، چه به درک طعم شیرین این فقر و غربت؟ دوربین بی‌هدف را همینجا با تلویزیون رها می‌کنم تا بتوانم نفس بکشم. کاش می توانستم برای چیزی که می‌بینم با صدای بلند گریه کنم. پیش خودم می‌گویم حکمتی بوده که تا به حال اربعین عراق را ندیده‌ام. اگر ده متر از این راه این همه غصه دارد، ندیدنش را آسان‌تر می‌دانم و مطمئنم تحمل دیدنش را ندارم. اگر ایمان ممکن است در آدم‌ها تا این درجه خلوص ایجاد کند، باید بروم دوباره ایمان بیاورم؛ این چیزی که من به آن پایبندم اسلام نیست!

۰ نظر ۳ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۱)

در کوفه خانه‌ی امیرالمومنین(ع)، دست نخورده باقی مانده.یک عده توی صف می‌ایستادند که بروند آنجا را ببینند.یک عده واقعا توی صف می‌ایستادند که آنجا را ببینند، چاه علی(ع) را ببینند!
باورتان می‌شود، که بشود با آسودگی رفت و چنین جایی را از نزدیک دید و ذره ذره نشد؟ خدا چه قدرتی به انسان داده برای تغافل؟ یا چقدر رحم کرده به زائران آن خانه که حقیقت اشک‌ها و آه‌ها و ناله‌های مولا را نبینند؟
۲ نظر ۳ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۰)

مادربزرگ نشسته بود روی ویلچر، توی راه حرم بودیم به گمانم، زیر لب زمزمه کرد: «کربلا ای کاش مسافرت بودم/ محرمی ای کاش تو حرمت بودم». بغضمان گرفت. پنج شنبه‌ی آخر محرم و آخرین روزش بود و ما... تو «حرمش» بودیم...

*

شما به بدی ما نگاه نکنید که وقیحانه است، به خوبی خودتان نگاه کنید که حد و اندازه ندارد. حال دلمان، خوب نیست آقا... هم خراب کرده‌ایم و هم از پدری که شما باشید خجالت می‌کشیم و هم می‌ترسیم و هم پناهی جز شما نداریم. نفحات وصلک اوقـدت، جـمرات شوقک فی‌الحشا...

۲ نظر ۳ لایک

پیش رو٬ صدای زمزمه ی آب ...

دخترک دردانه‌ای دامنش آتش گرفته و می‌دود٬ از این طرف به آن طرف صحرا. راوی یکی از جنگجویان سپاه دشمن است. لابد یکی از کسانی که ذکر گویان و روزه بر لب٬ به قصد قربت آمده‌اند یک عصیانگر را بنشانند سر جایش. دلش به رحم می‌آید راوی٬ می‌دود دنبال دخترک که آتش دامنش را خاموش کند. لابد با خودش گفته آخر دختر بچه را چه به میدان جنگ؟ چه به آتش گرفتن و دویدن در صحرا؟ ناز دانه‌ها را باید بوسید و روی سر و دوش اینطرف و آن طرف کرد٬ بین این همه آدم زمخت این دست و پای ظریف و قد کوچک چه می‌کند؟ راوی می‌رود دنبال دخترک. نگهش می‌دارد تا آتش دامنش را خاموش کند. دخترک دست روی سرش می‌گیرد و می‌گوید: «می‌شود بگویید نجف کدام طرف است؟» راوی لابد در دلش می‌گوید:‌ «با نجف چه کار داری دردانه؟» که دخترک بی‌معطلی می‌گوید:‌«می‌خواهم به جدمان علی ابن ابیطالب (ع) شکایت کنم از آنچه بر سر ما و پدرمان آوردید ...»


من نمی‌دانم حال دل دخترک را٬ حتی از عقل او هم سر سوزنی بهره‌ ندارم و به اندازه‌اش نمی‌فهمم اما کار روضه که به اینجا کشید٬ دلم برای نجف تنگ شد. خدا را شکر که اگر هیچ چیز نداریم٬ اگر رو سیاه و شرمندده‌ایم از اینچه هستیم٬ راه نجف را بلدیم یا به عقلمان می‌رسد که از کسی بپرسیم کدام طرف است. دل به دل دخترک باید داد گاهی و رو به نجف سفره‌ی دل را باز کرد برای پدری که از نبودنش یتیمیم و هرچه می‌کشیم از نبودن اوست... 

۵ نظر ۴ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (8)

نزدیک اذان مغرب بود که با مادربزرگ دنبال یک جای خالی بالای سر حضرت امیر(ع) می‌گشتیم برای نماز. حرم شلوغ بود و من داشتم چشم می گرداندم تا یک صندلی نماز بی سرنشین(!) برای مادربزرگ پیدا کنم که توجهم به یکی از خانم‌های خادم آنجا جلب شد. زن عرب با قدی میانه و صورتی سبزه و نمکین از این چادرهای دلبر عربی سرش کرده بود و انگار وضعیت ما را دیده باشد داشت کشان کشان یک صندلی از دور می‌آورد برایمان. رفتم کمکش. چهره‌اش خیلی دوست داشتنی بود و بلافاصله می شد فهمید که لبخند روی صورتش صاحب خانه است. به عربی چیزهایی می‌گفت و نمی‌فهمیدم. گفت: «ایرانی؟» سر تکان دادم. بیشتر لبخند زد و دندان هایش معلوم شد، حتی دندان پیش سمت راستش را که نقره ای خالص بود و بعد از دیدنش باز هم به نظر قشنگ می آمد. صندلی را گذاشت و وقتی خیالش از بابت مادربزرگ راحت شد، حسابی به عربی التماس دعا گفت و از ما دور شد. تا چند دقیقه نمی‌توانستم چشم ازش بردارم. یک چیزی در وجودش بود که من را به دنبال خودش می‌کشید، شک نداشتم که دلم را صفای باطنی اش برده بود، در همین مدت کوتاه چند ثانیه ای. زن عرب حتی یک کلمه هم فارسی بلد نبود و وقت نماز، برای تذکر و اخطار به فارسی زبان‌ها، به یک «لا اله الا الله» غلیظ عربی گفتن با اخم اکتفا می کرد اما چیزی طول نمی‌کشید که خنده دوباره روی لبش می‌نشست و با محبت به ما نگاه می کرد. همان زمان فهمیدم که آدم‌ها، کافی است در یک سری مسائل عمیق باطنی با هم به اشتراک برسند یا زیر یک چنین بارگاهی به هر دلیل هم مربوط شوند، زبانی پیدا می‌کنند که نیاز به کلمات ندارد و از نگاهی به نگاهی موج می‌زند و طرف مقابل را در آغوش می‌گیرد. امروز دلم عمیقا برای آن خانم خوش اخلاق مهربان که فقط یک بار دیدمش تنگ شد، یک جوری که انگار برای هم نشینم در آخرت دلتنگم...

۱ نظر ۰ لایک

یک عیدی پر از بهار

اصلا تمام معنی عید و بهار خانه ی مادربزرگ رفتن است٬ تمام ذوق من برای تحویل سال هم.محبت مادربزرگ تمام قلب آدم را به روشنی در بر می گیرد٬ مثل بهار.  همیشه با آن حالش می رود چیزهایی برای ما٬ خصوصا من می خرد و عیدی می دهد و این ما نوه ها را خیلی ذوق زده می کند. باد ملایمی می وزید و آفتاب با مهربانی ما که اولین مهمان های مادربزرگ بودیم را نوازش می کرد٬ باد می پیچید توی پرده های روی پنجره که ما وارد خانه اش شدیم. شیرینی و میوه ها را چیده بود روی میز و چایی اش تازه دم بود. با آن همه حس و حال خوب٬ بهار بذر اولش را مطمئنا خانه ی مادربزرگ کاشته بود. محکم بغلم کرد و گفت همه را دعا کردم٬ ولی تو را یک جور دیگر. همیشه همین است و آن را می گوید٬ بعد از سفر یا زیارت یا سال تحویل. گفت دعا کردم عروس بشی. خوشحال شدم و لبخند زدم. بعد با داداش حمله کردیم به میز شیرینی و آجیل. مامان می گفت اجازه ی صاحب خانه و تعارف چی؟ خیالش را راحت کردیم که ما هیچ جا به اندازه ی اینجا با صاحب خانه راحت و به تعارفات بی اعتنا نیستیم و شروع کردیم تند تند شیرینی خوردن. من چند حبه شیرینی نخودی را تند تند بالا انداختم و حالم از امنیت محبت مادربزرگ خوب بود که رفت توی اتاق و صدایم زد. لابد نوبت عیدی دادن شده بود. مهم نیست چقدر بزرگتر توی خانه هست٬ معمولا عیدی اول نصیب من می شود و از ذوق تبدیلم می کند به یک کودک پنج ساله. پارچه ی تا شده ای را از توی کمد بیرون آورد و در کمال بزرگواری می گفت قابلم را ندارد. می گفت از کربلا که آمدم سوغاتی بهت نداده بودم. «ولی ما که با هم کربلا بودیم! این همه زحمت چرا؟» از روی چادری که همیشه توی خانه اش سر می کنم اندازه زده بود و با آن حالش... با آن حالی که انتظار کارهای اولیه هم ازش نمی رود دوخته بود. پرسیدم پارچه را از کربلا خریدی یا نجف؟ و جواب همان بود که دلم برای آن می رفت: «نجف». فکرش را بکن! پارچه ی یکی از پارچه فروشی های اطراف حرم امیر المومنین(ع)٬ آن همه راه را بی صدا آمده بود٬ به دست مهربان مادربزرگ دوخته شده بود و حالا روی سر من بود! متناسب ترین اتفاقی که می توانست بیوفتد و به دعای لحظه ی سال تحویلم برسد. حالا تمام دنیا را هم عیدی بگیرم یا نگیرم٬ دیگر فرقی به حالم نمی کند. بهترین هدیه ی عمرم را گرفتم امروز٬ یک باغ بهاری از جوار امیر المومنین(ع). 

۱ نظر ۰ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (۶)

تقریبا هیچ وقت به روضه‌ی باز و بی‌پرده مشتاق نبوده‌ام؛ خاصه با روضه‌خوانی برخی مداحان که تشبیهات بی محتوایی را هم به اصل مطلب اضافه می‌کنند و آدم را به هم‌ می‌ریزند و به نظرم خیلی عجیبند آن‌هایی که می‌توانند این روضه‌ها را مثل ترانه‌های عادی گوش بدهند و حتی ذره‌ای منقلب نشوند. بین راه نجف تا کربلا، همسفرهایمان یک باند صوتی خریدند که تا رسیدن به مقصد ما را در روضه‌هایی که دوست دارند شریک کنند. آن هم چه روضه‌هایی؟ از همان‌هایی که یک خطش می‌تواند دنیا را آوار کند روی سرت. اولش مثل بقیه با فراز و فرودش همراه شدم اما چند بیت بیشتر نگذشته بود که خون در کاسه‌ی سرم شروع کرد به جوشیدن. احساس کردم حقش این است که همانجا از غصه جان بدهم. آخر این حرف‌ها وقتی در راه کربلایی بیشتر از خانه و هیئت ناخن می‌کشند به روحت و غیرتی‌ات می‌کنند. داری می‌روی توی صحنه‌ی نمایشی که فقط چند پرده‌اش را برایت خوانده‌اند، آن هم به اشاره و کنایه. داری می‌روی یک نمایش تاریخی را زنده و مستقیم ببینی. باید خودت را مدام به تغافل بزنی و حواست را پرت کنی و دانسته‌هایت را انکار. مگر می‌شود چنین روضه‌هایی را گوش بدهی و جان از بدنت مفارغت نکند؟ تنها فکرکردن به همین واقعیت که زمین و آسمان آن سرزمین گواه همه چیز بوده و همه‌ی جزئیات آن واقعه را می‌داند، برای مردن کافیست. بخواهی روضه‌هایی از این دست را هم ضمیمه‌ی تمام آن فکرها کنی، کارت تمام است. پناه بردم به خودشان. در دستگاه صوتی‌ام دنبال فایل زیارت عاشورا گشتم، هندزفری را محکم کردم توی گوشم و صدای دستگاه را تا آخر بالا بردم. چشمم را بستم که طی شدن راه را هم نفهمم تا کمی آرام بگیرم. زیارت عاشورا که تمام شد، چشمم را باز کردم. هیچ تعریفی برای حالم نداشتم، نه خوب بودم و نه بد، اما دست کم دیگر خون توی سرم نمی‌جوشید. نزدیک غروب بود که اولین تفتیش کربلا خودش را به ما نشان داد. تلالو نور نارنجی رنگ غروب، صورت همه‌ی همسفرانم را سرخ کرده بود. هر کسی حال و هوای خودش را داشت؛ یکی روضه می‌خواند، یکی صلوات می‌فرستاد، یکی اشک‌هایش را با پشت دست پاک می‌کرد. آسمان دلش خون بود و ما به سوی خورشیدِ در حال غروب حرکت می‌کردیم، به سمت حرم ابا عبد الله(ع). هر که باشی و هر چقدر اعتقاد داشته باشی، آن صحنه‌ها را که ببینی بغض راه نفست را می‌گیرد. با تمام وجود حس کردم که همه چیز برای مردن فراهم است. شک نداشتم که وقتی پایم برسد به حریم حرم، خواهم مرد.


+قسمتی از سفرنامه، که مربوط به کوفه و کاظمین و باقی جزئیات نجف بود، هنوز مانده. نمی‌دانم به نوشتنش در اینجا خواهم رسید یا نه. این هفته آخرین یادداشتم از سفر کربلا در مجله چاپ می‌شود. این‌ها را برای آنجا نوشتم و گفتم حالا که داغ داغ است، شما هم بخوانیدش، تا ببینیم بعدتر چه چیز روزی ماست.

۱ نظر ۰ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (۵)

قسمت شمالی حرم امیر المومنین(ع)، ما را می‌رساند به وادی السلام؛ از خیابانی که حدود صد متر اولش -اگر اشتباه نکنم- سنگفرش است و باقی اش همه خاک. تمام راه از درب خروجی حرم تا قبرستان، گوش تا گوش، مغازه‌های سوغاتی فروشی نشسته‌اند. «آقا از این تسبیح‌ها بخر»، «آقا تو رو خدا از ما خرید کن»، «آقا بخر پول ما رو زیاد کن»این جمله‌ها اولین و بیشترین جملاتی است که بلافاصله بعد از حریم حرم گوشت را می‌نوازد؛ با لهجه‌ای بین عربی غلیظ و فارسی دست و پا شکسته‌ای که همه‌ی «پنج‌»‌ها درش می‌شوند «بنج»؛ لهجه‌ای که فرزند رفت و آمد بی‌نهایت ایرانی‌هاست به عراق. بابا نمی‌تواند مقاومت کند و یک بسته تسبیح از اویی که می‌خواهد پولش را زیاد کنیم می‌خرد. نگاهی به سراپای مرد تسبیح فروش می‌اندازم. لباسی دارد که کهنگی‌اش داد می‌زند، چند بسته تسبیح چوبی در یک دست و چند متر پارچه‌ی سبز و یک کیسه‌ی مشکی که احتمالا پر است از همان تسبیح‌های چوبی در یک دست دیگر. همین؟ ما این‌ها را بخریم پولش زیاد می‌شود؟ دل سنگ آب می‌شود از دیدن این هارمونی غم و اندوه؛ طوری که باید همانجا یک سکو پیدا کنی، چادرت را بکشی روی سرت و از ته دل زار بزنی به حال فقر و نداری هر کسی که بهش می‌گویند شیعه؛ به حال امثال این مردم که در هیچ کجای مرز‌های اسلامی کم نیستند. در چند قدمی حرم حضرت امیر(ع) این بیشتر از هر جایی سوهان می‌کشد به روح و روانت؛ وقتی بهت گفته‌اند که علی(ع) همان نان جویی را که در روز می‌خورد، از خشکی باید با سر زانو می‌شکست و دینار به دینار ثروت خیره کننده‌اش را سفره می‌کرد و اطعام می‌داد. خیلی آنجا یاد امام موسی صدر کردم. امام موسی، آن مرد مهربانی که طرز زندگی کردنش منش و رفتار و عقیده‌ی اهل بیت(ع) را برای مردم امروز به زبان ساده ترجمه کرد. نجات مردم از نداری فرهنگی و اقتصادی چنان همتی می‌خواهد و چنان صبری و البته،  چنان عاقبتی ... ما چه کرد‌ه‌ایم؟ دوست داری زمین همانجا دهان باز کند و تو را ببلعد از شرم.

وادی السلام لطیف است و مهربان و مومن. بزرگترین قبرستان خاورمیانه، با مساحتی نزدیک به ۴۰۰ کیلومتر، از عشق و شوریدگی دور تا دور حرم حضرت امیر(ع) را گرفته. آن قبرستان آنقدر با تو راحت حرف می‌زند که خودت می‌فهمی قسمتی از بهشت است، قبل از این که کسی برایت روایت‌ها را بخواند. اتاقک‌های کوچکی که بالای سر هر مرده‌ای ساخته‌اند و برای برخی در گذاشته‌اند و برخی گنبد، آنجا را بیش از هر چیز به یک شهر-شاید یکی از شهرهای بهشت- شبیه می‌کند. شهری که اگر ساکن آن باشی هر همسایه‌ات می‌تواند مایه‌ی مباهات و فخر فروشی تو به تمام عالمیان باشد؛ از هود و صالح نبی(ع) تا انوار عظیمی مثل علامه قاضی طباطبایی(ره). کمی هم شبیه به معجزه است که هزار و اندی سال در یک مکان مرده دفن کنند و جای خالی باز هم باشد؛ نیست؟ این بار که زیاد فرصت نداشتیم، اما دلم می‌خواهد بار بعد که رفتم وادی السلام٬ وقت خلوتی بروم که بشود راحت‌تر با اهل آن قبور مطهر حرف زد. خیلی دوست دارم بپرسم چه کار کرده‌اند که خدا رخصت داده زیر پای علی(ع) خاک بشوند تا صبح قیامت.

۰ نظر ۴ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (۴)

در سفرهای زیارتی، بچه‌ها عزیز دردانه‌تر از همیشه می‌شوند. شیرین زبانی و حرف زدن از چیزهایی که به چشم ما آدم بزرگ‌ها نمی‌آید از یک طرف و پاکی و طهارت عجیب روحشان از طرف دیگر، آدم را در تمام سفر به وجد می‌آورد. گاهی از خودت می‌پرسی: «نکند ما اصلا به خاطر این نوزاد شش ماهه یا دختر بچه‌ی شش ساله پایمان به اینجا رسیده است؟ نکند اصل کار این‌ها بودند و ما را صدقه سرشان آورده‌اند که نوکریشان را بکنیم؟». دلت می‌خواهد دست و چشم‌هایشان را بوسه باران کنی وقتی از زیارت بر می‌گردند. دلت می‌خواهد بیشترین التماس دعاها را به آن‌ها بگویی، دعا به زبانی که دشنام نداده، کسی را نیازرده و غیبت کسی را نکرده مگر می‌شود به جایی نرسد؟

*

در حرم حضرت امیر(ع) نشسته بودم و بالای سر حضرت زیارتنامه می‌خواندم. دخترخاله‌ی شش ساله‌ام روی پایم خوابش برده بود. با یک سوال غیر منتظره از خواب بیدار شد: «آجی؟ چرا همه چیز اینجا سبزه؟». نگاهی به دور و برم کردم. راست می‌گفت. سنگفرش‌ها، دیوارها، فرش‌ها، قرآن‌ها یک‌پارچه سبز بود و من ندیده بودم. کمی فکر کردم و گفتم: «سبز رنگ آدم‌های خوبه.» نگاهی به خودم کردم و دیدم سر تا پا سبز پوشیده‌ام! افسوس خوردم به خاطر تشبیه نادرست و ناقصی که برای این فرشته‌ی کوچک کردم. بیشتر به مغزم فشار آوردم که منظورم را دقیق‌تر برایش بگویم. پرسیدم: «می‌دونی ما اینجا اومدیم پیش کی؟». نمی‌دانست. گفتم:« بهش میگن پدر خاک*. یه آدم خیلی خوبی که اگر نبود خیلی‌ها تنها می‌شدند و کسی نبود بهشون کمک کنه». چیزی نپرسید و ساکت ماند اما مشخص بود خیلی از مفهوم پدر خاک سر در نیاورده. مجبور شدیم وقت نماز برای اتصال به جماعت جایمان را عوض کنیم. از من جدا شد و چند صف جلوتر کنار مادرش نشست. رکعت آخر نماز به خودم آمدم و دیدم تلاش کرده و با زحمت خودش را از بین جمعیت فشرده رسانده پیش من. کشف جدیدی کرده بود: «آجی من یه چیزی فهمیدم! سبز رنگ بهشته!». جوابی به سوال خودش داد، هزار بار از جواب من بهتر!  تشویقش کردم و خواستم فکر کند کدام رنگ‌ها بهشتی‌اند و مشتاقانه به حرفش گوش سپردم. اول سفید را نام برد و بعد آبی و صورتی را؛ صورتی برای این که رنگ مورد علاقه‌اش بود. دست آخر قرمز را هم وارد لیست کرد و زود خطش زد.« قرمز رنگ جهنم نیست؟ من دوستش دارم آجی، چرا رنگ جهنمه؟». سوال سختی به نظرم رسید و تصمیم گرفتم جوابی بدهم که در دام سوال سخت بعدی نیوفتم. این حرف‌ها چطور به ذهنم رسید؟ نمی‌دانم! گفتم:«قرمز جهنمی نیست، هیچ رنگی جهنمی نیست مگر این که خودش بخواد.». چشمان درشتش را دوخته بود به من تا بفهمد چه می‌گویم. «بستگی داره هر رنگی چه کار کنه. اگر قرمز تصمیم بگیره رنگ خوش اخلاقی باشه، میره بهشت. اگه مامانش رو دوست داشته باشه، بازم میره بهشت. اگر رنگ بدی باشه، حرف بد بزنه، همسایه‌ش رو اذیت کنه میره جهنم! تنها رنگی که به نظرم فقط میره جهنم سیاهه. سیاه، رنگ دل اون آدماییه که خدا رو دوست ندارن. سفیدها هم میرن بهشت. سفید رنگ دل آدم‌هاییه که خدا رو دوست دارن و خدا هم دوستشون داره». تا قبل از آن هیچ وقت به رنگ‌ها اینطور نگاه نکرده بودم. هیچ وقت فکر نکرده بودم اگر روزی پرده‌ها بیوفتد من کدام رنگ بهشتی یا جهنمی‌ام و این‌ها از برکت آن سوال و آن جواب بود.

کسی می‌تواند شک کند که بچه‌ها از پاکی و لطافت روحشان در دنیایی قدم می‌زنند که ما آدم بزرگ‌ها را راهی به ساحت مقدسشان نیست؟


*ابوتراب، از القاب حضرت علی(ع)

۲ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان