کفش هایم کو؟*

پیرزن دولا دولا راه می‌رفت و پشت تمام پشتی‌های امام زاده را می‌گشت. بیشتر از ده دقیقه مشغول بود. بعد از هر چهار پنج پشتی کمرش را، که خیلی خم بود کمی راست می‌کرد، پشت دست حنا بسته‌اش را روی پیشانی می‌گذاشت و به همراه «نچ» غلیظی می‌گفت: «نیست». کفش اش گم شده بود، به من هم گفت. با این که از آمدنش مدت زیادی نمی‌گذشت یادش نمی‌آمد کجا جایش گذاشته. شروع کردم پشت پشتی‌ها را گشتن تا کمکش کنم؛ جا کفشی، پشت جانمازها و حتی کتابخانه‌ی امام زاده، جایی نبود که نگشته باشیم. پرسیدم کفشش چه رنگی است. گفت احتمالا رنگ یکی از کفش‌های توی کیسه یا جاکفشی است. حتی به ذهنم خطور نکرد که چرا جواب پیرزن انقدر غیر طبیعی بود. جستجو کمی ادامه پیدا کرد تا او خسته شد و یک جفت کفش را که روشن بود مال خودش نیست از کیسه دراورد، وسط فرش امام زاده جفت کرد و خریدهایش را برداشت که برود. حضور آقای نگهبان امام زاده را از داد محکمی که سر پیرزن زد فهمیدم. دوان دوان وارد قسمت زنانه شد و کفش‌هایی که پیرزن فکر می‌کرد پیدایشان کرده را بیرون انداخت. من که داشتم به رفتار بامزه و کودکانه‌ی پیرزن می‌خندیدم از رفتار مرد نگهبان خشکم زد و ناراحتی‌ام را بیان کردم. همان حجم صدایی را که سر پیرزن ریخته بود به من تحویل داد. می‌گفت کار هر روزش گم کردن کفش و پوشیدن کفش یکی از خانم‌هاست و او وظیفه ندارد هر روز جور آلزایمر داشتن او را به دوش بکشد. کلمه‌ی «آلزایمر» توی سرم زنگ ‌خورد و پیرزن که گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود قبل از بستن در رو به ما گفت: «شب بر می‌گردم.»

*

آلزایمر هیولای سفید رنگ خیالات من است و بس که این روزها صدایش را از همه جا می‌شنوم هر لحظه و هر روز منتظرم رد یکی از پیرزن‌ها و پیرمردهای فامیل را بگیرد و برود خانه‌شان. این موجود ترسناک، خصوصا می‌رود سراغ پیرزن‌ها و پیرمردهای تنها، آدم‌هایی که دلی برایشان نمی‌سوزد و اگر جایی کارشان گیر کند کسی به دادشان نمی‌رسد. او ابایی ندارد که شیره‌ی جان قربانیان خود را بکشد و آن‌ها را در حلقه‌ی تنگ «همین حالا» گرفتار کند. اول اسم‌ها و آدرس‌ها و بعد جزئیات خاطرات و دست آخر رنگ‌ها از این آدم‌های بیچاره دور می‌شود. روز غم انگیزی را تصور کنید که دیگر متوجه نباشید چه کفشی را با چه لباسی ست می‌کنید، ماشینتان چه رنگی است، برای این که به خانه برسید باید کدام در را انتخاب کنید، گل‌های باغچه‌تان آخرین بار زرد و رنگ و رو رفته بودند یا سرخ و سرحال، قرص معده‌تان صورتی بود یا سبز، نمکی که با غذا می‌خوردید مشکی بود یا سفید؟ دنیایی که رنگ‌ها در آن اسم و ماندگاری ندارند، دلهره آور است. دلم برای پیرزن می‌سوزد، شبیه دل سوزی برای ماهی گلی‌‌ها که عید به عید اسیر ما آدم‌ها می‌شوند، چند روزی دور خودشان می‌چرخند و رنگ و بوی دریا را فراموش می‌کنند. از آن روز هر بار پیرزن را می‌بینم با خودم عهد می‌کنم برای مادربزرگ بیشتر وقت بگذارم. باید بجنگم و اصرار کنم تا آخرین چیزی باشم که هیولا از ذهن او می‌دزدد.

 

 

*فیلمی از کیومرث پور احمد با موضوع آلزایمر

۲ لایک
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان