چسب دو طرفه

دلشوره، اضطراب، دغدغه‌ی رسیدن یا نرسیدن، هدف، خستگی ناپذیری این‌ها کلیدواژه‌های خردادند و پر تعدادترین معادلی که آدم‌ها بعد از هفت سالگی برای خرداد پیشنهاد می‌کنند، «امتحان» است. خرداد در بخش بزرگی از زندگی ما جا خوش کرده و شده یک قدم قبل از به نتیجه رسیدن خیلی از تلاش‌هایمان. به همین خاطر اگر تولد آدمی دقیقا وسط این روزهای تبدار بیوفتد، ماجرا رنگ و بوی دیگری می‌گیرد. متولد خرداد بودن شبیه تولد در هیچ وقت سال نیست و این احتمالا به همنشینی آن به روزهای امتحان برمی‌گردد. بیشتر نگرانی‌ها و ناآرامی‌های من هم در این ماه، برخلاف همه‌ی آدم‌ها، نه روزهای امتحان که روزهای قبل روز تولد است. من دستکم چهار سال است که استرس امتحان خرداد را ریخته‌ام دور و به جایش گره دیگری را جایگزین کرده‌ام. چیزی به اسم گذر عمر، که مثل خوره به جان آدم‌هایی که مرز بیست سال را رد می‌کنند میوفتد. هر سال که می‌گذرد، هر عددی که به سال‌های روی زمین بودنم اضافه می‌شود، احساس سنگینی و اضطراب بیشتری وجودم را در بر می‌گیرد. تبریک تولد هر عزیزی در عین حال که لبخند را به صورتم هدیه می‌کند، چیزی را در دلم می‌شورد و هم می‌زند تا بفهمم وقتم تنگ است و زمان دارد به سرعت می‌رود. همیشه در همین روزها، خودم را در یک میدان بزرگ می‌بینم. احساس دانشجوی تازه کار نقاشی را پیدا می‌کنم که روز تحویل کار یا به قول ما مدعیان هنر «ژوژمان» نزدیک می‌شود و قرار است تمام زحماتش یکجا در معرض نمایش خلق قرار بگیرد. «ژوژمان» برای ما به مفهوم یک ترم جان کندن و چند ساعت حساب و کتاب استاد است، که اصولا در مقایسه با کار دیگران اگر دانشجویی از پس کار برآمده باشد و بهترین راه را برای نشان دادن تمام مفهوم مد نظرش انتخاب کرده باشد، بهترین نمره را می‌گیرد. تحویل کاری با داوری بسیار قوی و سختگیر، که با کسی تعارف ندارد و بدهکار هیچ دانشجویی نیست. یک نمایشگاه به طول عمر، با سیصد و شصت و پنج تابلو به ازای هر سالی که از آن گذشته. همه‌ی دانشجویان این واحد درسی ملزم به استفاده از تمام تابلوها بوده‌اند و به خاطر هر تابلوی بی‌نقش مانده، فاصله‌ی زیادی با رقبایش پیدا می‌کند. حجم کار را که تصور می‌کنم و عملکردم را، دلم به هم می‌خورد. خوشحالم و نیستم. راه مانده امیدوارم می‌کند و راه رفته چنگی به دل نمی‌زند. رنگم را درست انتخاب کرده‌ام؟ خوب ترکیبشان کرده‌ام؟ آن روزهایی که ناشیانه کار کرده‌ام چه؟ همان روزهایی که با یک سطل رنگ تیره، تمام زحمت یک تابلو را خراب کرده‌ام. با تابلوهای بلا تکلیف چه کنم؟ با آن‌هایی که نمی‌دانسته‌ام ترکیب برخی رنگ‌ها چه فاجعه‌ای در آن‌ها به بار می‌آورد؟ از آن سخت‌تر این که توی این واحد درسی، هیچ کار دور ریختنی وجود ندارد و هر دانشجو باید «تمام» تابلوهایش را در معرض نمایش بگذارد. داوری که من از آن می‌ترسم مرگ است و پروژه‌ای که قرار است قضاوت کند «تمام زندگی من» است، هیچ چیز فراموش نمی‌شود، هیچ چیز حذف یا پنهان نمی‌شود. خردادها دلم شور می‌زند، دلم آشوب است. من برای روز ژوژمان آماده نیستم؛ چه کسی جز من این را می‌فهمد و چه کسی جز خودم می‌تواند جلوی خجلت زدگی آن روز را بگیرد؟

۴ لایک
۱۵ خرداد ۱۹:۴۵ ماه پیشانو
دلم گرفت از اینکه چجوری دارم الکی عمرمو میگذرونم....

همت کن :) تو می‌تونی.

۱۸ خرداد ۰۱:۴۴ صحبتِ جانانه
موفق باشید خلاصه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان