یک نفر را دیدم امروز، دوست داشتم او، تو باشی. دختر دبیرستانی بود. از مدرسهی مطهری آمده بود نماز. روسری مشکیاش همهی سفیدی عالم را قاب گرفته بود و لبخندش کل مهربانی را. جانمازش شبیه لباس رزمنده ها بود، رنگ خاکی و دکمه دار، با چفیهی کار شدهی توش. لبخند که میزد ریحان میریخت از دهانش بیرون و راه نفسم باز میشد.
انگار قابش گرفته بودند از بهشت و آورده بودند. یک به قول این خارجیهای داخلی شورتکات از حوری و پری! کافی بود بیاری بریزی توی سیستم دلت و نصبش کنی، تا چه چه بهشت بزند!
۲۴ مرداد ۹۶