در باب تنفر از زندگی در دایره هایی که خط قرمز دورشان مدام می‌چرخد

با زندگی خوش رنگ و لعابی که بعضی ساکنین اینستاگرام برای مخاطبانشان می‌سازند مسئله پیدا کرده‌ام. زندگی گذشته از فیلتر‌های رنگی و نور آفتاب و پارچه‌های گل گلی، خوشبختی‌های تکراری، رفاقت‌های «مرسی که هستی»ِ همراه با فخر فروشی. واقعا به بخش کثیری از مخاطبان ما چه ارتباطی دارد که ما در خصوصی ترین لحظات زندگی مان چه می‌کنیم و جز به جز چه چیزهایی را دوست داریم؟ چه کمکی به رشد و باروری فکری و روحی خیلی از آدم‌ها می‌کند این که درون ما چه می‌گذرد؟ یا چه خاصیتی دارد عکس‌های خوش رنگی که از خودمان منتشر می‌کنیم؟ و اصلا وسط این همه بودن با آدم‌ها، کسی می‌رسد به خودش فکر کند و خودش را دوست داشته باشد؟ البته این نگاه را خیلی‌ها بدبینانه می‌دانند و ناشی از سختگیری در مورد تکنولوژی. نچسب بودن و سختگیرانه بودنش را انکار نمی‌کنم اما عیبی هم نمی‌بینم که هر از گاهی کسی این وسط نق هم بزند و جای خالی #دیسلایک را در فضای مجازی پر کند! بعضی از این‌ها رفقای من هستند و اصلا واقعیت را بخواهم بگویم، دلم برای حقیقتِ بدون فیلتر بعضی رفاقت‌هایم تنگ شده؛ رفقایی که به آن خوشبختی و خوش اخلاقی و مهربانی و خوش زبانی و حتی بدختی صفحات مجازیشان نیستند اما جایی از قلبم را تسخیر کرده‌اند، آدم‌هایی که توی مستطیل استوری‌هایشان گیر افتاده‌اند، آدم‌هایی که اگر در جواب استوریشان چیزی بنویسی فقط می‌رسند بخوانند، رفیق من نیستند، چون دور افتاده‌اند و در دسترس همه. قرائتی که استوری از زندگی‌شان دارد را همه می‌بینند اما من دلم خلوت و گوشه‌نشینی و شنیدن حرف‌هایی را می‌خواهد که به گوش همه نرسد، من خودخواهم، به خصوص در محبتی که خرج رفاقت می‌کنم. اصلا دلم برای دیدنشان وقتی به چشم‌هایم نگاه می‌کنند، دلم برای گرفتن هر دو دستشان در حالی که توی هیچ کدامشان این گوشی لامصب نیست تنگ شده. دلم کوهنوردی و مسافرت و تفریحی را می‌خواهد که هیچ کس نداند و نفهمد و به آن رشک و حسد نبرد. دلم تنگ شده و این روزها بیشتر از هر چیز از تکثر و بودن در بین آدم‌های زیاد واهمه دارم و باید یک رفیق ریشه‌دار باشد که به او تکیه کنم. دیگر با چه زبانی حرف بزنم که بفهمند؟

۲ لایک
روزی با یکی از رفقای ریشه دارم  در مهمانی ای نشسته بودم... ال سی دی بزرگ صاحب خانه پیام بازرگانی نشان میداد...
به درازا کشید... از تبلیغات رنگارنگ و تبرج دنیا که توجه همه مهمانها رو جلب میکرد دلم گرفت... با صدایی آروم رو به این رفیق ریشه دار کردم و از وضع تلوزیون و تبلیغات مکرر و ... گله کردم و ابراز انزجار کردم...

لبخندی زد و گفت: فقط نقص دیدن هم هنر میخواهد... 

این دوست در تعاملاتش به من یاد داد که تهدید و فرصت پشت و روی یک سکه هستن... 
از بزرگترین محاسنش این بود که هرگز ندیدم غر بزند... هرگز...
و بسیار بیش از من دغدغه مند بود برای اصلاح جامعه و ساختارها
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان