گاهی وارد جمعی میشوی که با تو متفاوت اند. تفاوت، نه از باب تنوع و «و جعلهم قبائل و شعوبا لیتعارفوا»، که از باب ضدیت و تباینی که شروعش بن دندان است! خب، چه میشود یکهو هول میکنی و به در و دیوار میکوبی خودت را که بیشتر جا بیوفتی و بیشتر بفهمندت؟ یک لحظه آرام باش، نفس عمیق بکش و فکر کن یکی از این آدمها را اگر بیرون اینجا ببینی حالشان را میپرسی، که حالا مهم شده برایت که تحویلت بگیرند و حرفهایت را بفهمند؟ یک لحظه با خودت فکر کن که اینها را، به آن معنای دینی و حقیقیاش که میگویند، به عنوان همنشین میپذیری که حالا دلت شور نجوشیدنت با آنها را میزند؟ اصلا داستان چیز دیگری است! اگر اینها همنشینان خوبی نیستند، این که تو را به همنشینی نمیپذیرند اتفاق ناگواری نیست. هست؟ جای شکرش هم باقی است که خدا نخواسته از وقتت برای بعضی حرفها بذل کنی و بابت بعضی دشمنیها و بیفکریها چانه بزنی.