پیش رو٬ صدای زمزمه ی آب ...

دخترک دردانه‌ای دامنش آتش گرفته و می‌دود٬ از این طرف به آن طرف صحرا. راوی یکی از جنگجویان سپاه دشمن است. لابد یکی از کسانی که ذکر گویان و روزه بر لب٬ به قصد قربت آمده‌اند یک عصیانگر را بنشانند سر جایش. دلش به رحم می‌آید راوی٬ می‌دود دنبال دخترک که آتش دامنش را خاموش کند. لابد با خودش گفته آخر دختر بچه را چه به میدان جنگ؟ چه به آتش گرفتن و دویدن در صحرا؟ ناز دانه‌ها را باید بوسید و روی سر و دوش اینطرف و آن طرف کرد٬ بین این همه آدم زمخت این دست و پای ظریف و قد کوچک چه می‌کند؟ راوی می‌رود دنبال دخترک. نگهش می‌دارد تا آتش دامنش را خاموش کند. دخترک دست روی سرش می‌گیرد و می‌گوید: «می‌شود بگویید نجف کدام طرف است؟» راوی لابد در دلش می‌گوید:‌ «با نجف چه کار داری دردانه؟» که دخترک بی‌معطلی می‌گوید:‌«می‌خواهم به جدمان علی ابن ابیطالب (ع) شکایت کنم از آنچه بر سر ما و پدرمان آوردید ...»


من نمی‌دانم حال دل دخترک را٬ حتی از عقل او هم سر سوزنی بهره‌ ندارم و به اندازه‌اش نمی‌فهمم اما کار روضه که به اینجا کشید٬ دلم برای نجف تنگ شد. خدا را شکر که اگر هیچ چیز نداریم٬ اگر رو سیاه و شرمندده‌ایم از اینچه هستیم٬ راه نجف را بلدیم یا به عقلمان می‌رسد که از کسی بپرسیم کدام طرف است. دل به دل دخترک باید داد گاهی و رو به نجف سفره‌ی دل را باز کرد برای پدری که از نبودنش یتیمیم و هرچه می‌کشیم از نبودن اوست... 

۵ نظر ۴ لایک

واقعا ما را دوست داری؟

توی ابزارهای هنری و فنی و مهندسی، چیزی هست که با آن می‌توان محکم‌ترین و پر رنگ‌ترین خط‌ها را کشید و از کج و معوج شدن آن خط بیم نداشت و آن خط کش فلزی است. چون نمی‌دانستم سخنم را باید از کجا شروع کنم به همین خط کش فلزی متوسل شدم. بلاتشبیه اگر بخواهیم حساب کنیم، زیارت عاشورا یکی از مرغوب‌ترین خط کش‌های فلزی دین ماست! خط کشی که یک خط پررنگ و محکم و سه بعدی خیلی تمیز می‌توان با آن بین دو جبهه کشید. خطی که از ابتدای تاریخ تا صبح قیامت و از زیر دریا تا آسمان هفتم طول و عرض و ارتفاع دارد. یعنی هیچ کس نمی‌تواند هیچ جوره از هیچ کدام از جبهه‌ها به آن یکی نفوذ کند و خودش را جای مبارز جبهه‌ی دیگری جا بزند.

غرض از همه‌ی این حرف‌ها: این دوست بی‌سواد شما یک حساب سرانگشتی کرد و در متن زیارت عاشورا حدود چهارده کلمه با مفهوم دوستی، خوبی  و همراهی با جبهه‌ی حق و حدود سی کلمه با مفهوم لعن، دوری، جدایی، جنگ و عناد با جبهه‌ی باطل پیدا کرد. خب، این عبارات و اصرار ائمه‌ی معصومین (علیهما السلام) به تکرار آن‌ها برای چیست؟ که معنای حقیقی آن‌ها برود به تار و پود وجود مخاطب و حرف اش تبدیل شود به عمل. درست؟ بیایید یک کاری بکنیم. «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» را بفهمیم وآستین بالا بزنیم. حالا هر که هر کار می‌تواند بکند، یکی می‌تواند بهتر درس بخواند، یکی می‌تواند بیشتر کتاب بخواند، یکی می‌تواند بهتر مراقبت نفس کند، دیگری خدمت بیشتر به خلق الله می‌کند، کسی با عملش به مردم خوبی می‌آموزد. هر که هر جا هست تلاش کند بهترین باشد. بیایید ثابت کنیم که به جبهه‌ی امام حسین(علیه السلام) تعلق داریم. صد و پنجاه و شش روز تا محرم مانده و این فرصت کمی نیست. خیلی‌ها فقط چند لحظه برای تصمیم و عمل وقت داشتند و یا علی اش را گفتند.


یا علی

۱ نظر ۲ لایک

آخرین سرباز هم آمد

امروز در آن خانه همه خوشحال اند، همه می خندند، اصلا خنده از سر و دوش خانه بالا می رود و از پنجره ها بیرون می ریزد. آن خانم که اسمش رباب است، آن خانم خوب و مهربان، امروز صاحب یک خبر برای تاریخ است: دردانه ی وتر الموتور، آخرین علی از فرزندان حسین(ع)، علیِ اصغر به دنیا آمد. این دردانه یک پیام دارد: آخرین و جوان ترین سرباز هم به دنیا آمد. یعنی بگوش ای اهل عالم! اگر منتظر شنیدن صدای پای قافله ی کربلا بودید تا به آن بپیوندید، بشتابید که شش ماه دیگر محرم است...


پ.ن: میلاد حضرت علی اصغر و امام جواد(ع) مبارکتون :)

۱ نظر ۷ لایک

کربلا ای کاش مسافرت بودم (۶)

تقریبا هیچ وقت به روضه‌ی باز و بی‌پرده مشتاق نبوده‌ام؛ خاصه با روضه‌خوانی برخی مداحان که تشبیهات بی محتوایی را هم به اصل مطلب اضافه می‌کنند و آدم را به هم‌ می‌ریزند و به نظرم خیلی عجیبند آن‌هایی که می‌توانند این روضه‌ها را مثل ترانه‌های عادی گوش بدهند و حتی ذره‌ای منقلب نشوند. بین راه نجف تا کربلا، همسفرهایمان یک باند صوتی خریدند که تا رسیدن به مقصد ما را در روضه‌هایی که دوست دارند شریک کنند. آن هم چه روضه‌هایی؟ از همان‌هایی که یک خطش می‌تواند دنیا را آوار کند روی سرت. اولش مثل بقیه با فراز و فرودش همراه شدم اما چند بیت بیشتر نگذشته بود که خون در کاسه‌ی سرم شروع کرد به جوشیدن. احساس کردم حقش این است که همانجا از غصه جان بدهم. آخر این حرف‌ها وقتی در راه کربلایی بیشتر از خانه و هیئت ناخن می‌کشند به روحت و غیرتی‌ات می‌کنند. داری می‌روی توی صحنه‌ی نمایشی که فقط چند پرده‌اش را برایت خوانده‌اند، آن هم به اشاره و کنایه. داری می‌روی یک نمایش تاریخی را زنده و مستقیم ببینی. باید خودت را مدام به تغافل بزنی و حواست را پرت کنی و دانسته‌هایت را انکار. مگر می‌شود چنین روضه‌هایی را گوش بدهی و جان از بدنت مفارغت نکند؟ تنها فکرکردن به همین واقعیت که زمین و آسمان آن سرزمین گواه همه چیز بوده و همه‌ی جزئیات آن واقعه را می‌داند، برای مردن کافیست. بخواهی روضه‌هایی از این دست را هم ضمیمه‌ی تمام آن فکرها کنی، کارت تمام است. پناه بردم به خودشان. در دستگاه صوتی‌ام دنبال فایل زیارت عاشورا گشتم، هندزفری را محکم کردم توی گوشم و صدای دستگاه را تا آخر بالا بردم. چشمم را بستم که طی شدن راه را هم نفهمم تا کمی آرام بگیرم. زیارت عاشورا که تمام شد، چشمم را باز کردم. هیچ تعریفی برای حالم نداشتم، نه خوب بودم و نه بد، اما دست کم دیگر خون توی سرم نمی‌جوشید. نزدیک غروب بود که اولین تفتیش کربلا خودش را به ما نشان داد. تلالو نور نارنجی رنگ غروب، صورت همه‌ی همسفرانم را سرخ کرده بود. هر کسی حال و هوای خودش را داشت؛ یکی روضه می‌خواند، یکی صلوات می‌فرستاد، یکی اشک‌هایش را با پشت دست پاک می‌کرد. آسمان دلش خون بود و ما به سوی خورشیدِ در حال غروب حرکت می‌کردیم، به سمت حرم ابا عبد الله(ع). هر که باشی و هر چقدر اعتقاد داشته باشی، آن صحنه‌ها را که ببینی بغض راه نفست را می‌گیرد. با تمام وجود حس کردم که همه چیز برای مردن فراهم است. شک نداشتم که وقتی پایم برسد به حریم حرم، خواهم مرد.


+قسمتی از سفرنامه، که مربوط به کوفه و کاظمین و باقی جزئیات نجف بود، هنوز مانده. نمی‌دانم به نوشتنش در اینجا خواهم رسید یا نه. این هفته آخرین یادداشتم از سفر کربلا در مجله چاپ می‌شود. این‌ها را برای آنجا نوشتم و گفتم حالا که داغ داغ است، شما هم بخوانیدش، تا ببینیم بعدتر چه چیز روزی ماست.

۱ نظر ۰ لایک

باور نداری؟


چیزی عوض نشده

فقط تقویم‌ها شیک‌تر شده‌اند

و سال‌هاست دو روز پشت سر هم سرخ‌اند

می‌گویی نه

مسلمی بفرست

تا از بلند ترین برج پایتخت

پرتش کنیم!


سعید بیابانکی/ نامه‌های کوفی

۳ نظر ۴ لایک

یا علی مددی

گاهی باید دوربین عقلمان را بگذاریم روی پهابادی چیزی و از دایره‌ی کوچک پسِ سر تا جلوی بینی که فکر می‌کنیم تمام دنیاست کمی زاویه بگیریم٬ بلکه بهتر ببینیم! ما تاریخ را از همین دیدِ پهبادی می‌خوانیم و می‌بینیم و بر همین اساس هم قضاوت می‌کنیم. بادی می‌اندازیم به غبغبمان که نه ما وضعمان به وخامت مردم کوفه نیست! غافل از این که کوفه‌-ای که مجاز از مردم ساکن آن است- یک شهر خفته در دل تاریخ نیست؛ کوفه یک ایدئولوژی بالقوه در دل و جان بشریت تا قیامت است!

این قسمت از روایت سید جعفر شهیدی در کتاب قیام حسین(ع) که مربوط به واقعه قیام مسلم ابن عقیل در شهر کوفه و لشکر کشی آن‌ها تا کاخ ابن زیاد است را بخوانید:‌ «وقتی پسر زیاد خود را گرفتار دید از سی تن از بزرگان کوفه که گرد او بودند تنی چند به میان مردم فرستاد تا جمعیت را پراکنده کنند. آنان که مردانی کاردیده بودند می‌دانستند مردم بی‌تدبیر و آشوبگر را چطور می‌توان از هیجان بازداشت. هر یک از آ‌ن‌ها به نزد گروهی رفت و گفت ای مردم چه می‌خواهید؟‌ چه می‌کنید؟ مگر نمی‌دانید سپاهیان شام فردا می‌رسند؟ مگر نمی‌دانید با لشکر شام نمی‌توان در افتاد؟ ... در آن لحظه کسی نبود که فکر کند لشکر شام هم‌اکنون گرفتار پایتخت و و نگران حجاز و مصر و دیگر نقاط آماده‌ی طغیان است. و برفرض هم که چنین لشکری آماده باشد و به راه افتد٬ تا یک ماه دیگر به کوفه نخواهد رسید! چنین حساب ساده را نه آن مردم بی‌فکر می‌دانستند و نه در آن آشوب کسی بود که آنان را مطلع سازد. اگر هم خیراندیشی بود و می‌گفت معلوم نبود بپذیرند.» 

ما مردم جالب که عمق برکه‌ی فکرمان یک بند انگشتی است که به ته دنیای مجازی و اپلیکیشن‌های روی دستگاه‌هایمان می‌رسد٬ در ساده لوحی و زود باوری چه کم داریم از آن مردم جالبی که به بهانه‌ی شایعه‌ی چند نسناس دور سفیر امام حسین(ع) را خالی کردند؟ ما مگر امتحانی به سختی مردم کوفه داده‌ایم که بهمان ثابت شده باشد که وضعمان چندان هم بد نیست؟ مایی که روزی هزار شایعه را می‌خوانیم و هزار توجیه را باور می‌کنیم و آن‌قدر ریشه‌هایمان محکم نیست که به بادی اساس دنیا و آخرتمان نلرزد!

۱ نظر ۰ لایک

رسم عاشق کشی و شیوه‌ی شهرآشوبی

شده تا به حال در یک مکانی که به شلوغی آن خو گرفته‌اید تنها بمانید؟ در دانشگاه، در مدرسه، در مترو. من بارها شده که در مدرسه و دانشگاه و مترو به خودم آمده‌ام و دیده‌ام پرنده پر نمی‌زند. درها یک به یک بسته شده‌اند و آدم‌ها دانه دانه کیف و کوله‌هایشان را جمع کرده‌اند و رفته‌اند و دلم خواسته که همه چیز را همانجا رها کنم و بروم؛ بس که سکوت و خلوتی آن‌ها سهمگین است و خودش را روی قلب آدم ولو می‌کند؛ یک جور هول عجیب در دل ایجاد می‌کند که فکر نمی‌کنم کسی باشد که بخواهد در مکانی که به شلوغی آن خو گرفته است تنها بماند.

*

من خیلی بچه بودم-شاید در سال‌های آخر دبستان- که بابا برای اولین بار دست مادر و مادر زنش را گرفت و برد کربلا؛ یکهو و بی‌مقدمه. جزئیات آن روزها را یادم نیست اما به خاطر دارم که از باز شدن راه کربلا خیلی نگذشته بود و تنها مرکبی که آدم‌ها را آنجا می‌برد اتوبوس بود و بس. رفته بودیم ترمینال که بدرقه‌شان کنیم و درست به خاطر دارم که من تمام مدت را یا بغض داشتم و یا می‌گریستم، آن هم نه از سر دلتنگی. آن روزها تازه آمریکا به عراق حمله کرده بود و اوضاع کشورشان حسابی قمر در عقرب بود، به حدی که این جمله بین مسافران کربلا زیاد می‌چرخید: «تا گنبد طلای حضرت را نبینم باور نمی‌کنم که کربلایی شده‌ام.». یادم هست که در حالی که گریه می‌کردم دنبال اتوبوس بابا می‌دویدم و از خدا و صاحب کربلا با همه‌ی بچگی‌ام می‌خواستم که بابایم را نکشد و برش گرداند. گذشت و بابا و مادربزرگ‌ها زنده برگشتند، با یک عالمه خاطره‌ی خوش و حس و حال خوب. گل سر سبد خاطرات اما، یک چیز عجیب بود مربوط به بابایی که آنطور زنده بودنش را از خدا خواسته بودم: می‌گفت یک شب رفته بوده حرم امام حسین(ع) و توی حال خودش بوده که نشسته چرتش می‌برد. کمی بعد از خواب می‌پرد و نگاه می‌کند به اطراف، می‌بیند هیچ کس نیست. حرمی که تا چند دقیقه‌ی پیش پر بوده از آدم، خالی شده بوده و تمام درها بسته. انگار تلاش خادمین حرم برای بیدار کردنش جواب نداده و پشت در جا مانده بوده، تک و تنها. اول کمی هول برش می‌دارد، بلند می‌شود، کمی تقلا می‌کند در را باز کند و می‌بیند کارساز نیست و بعد دلش آرام می‌گیرد و بر می‌گردد سرجایش. آن شب بابا، در اوج نگرانی مادربزرگ‌ها تا نماز صبح، تک و تنها می‌ماند در حرم ابا عبد الله(ع) و تا صبح مهمان حضرت می‌شود. شیرینی همین یک خاطره از کربلا باعث شد من با تمام بچگی‌ام از فکری که در موردش کردم خجالت بکشم. از آن روز آرزویم شده رفتن کربلا و تا به حال نطلبیده‌اند. این را گفتم که اگر کسی از شما سیمش وصل است و امام حسین(ع) هوایش را دارد، بگوید دختر آن مردی که یک شب در حرم را بستی و پیش خودت نگهش داشتی سلام رساند و گفت تو را به جان هر که دوست داری تمام کن انتظار را.

 

عنوان: این بیت از حافظ: رسم عاشق کشی و شیوه‌ی شهرآشوبی/ جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

*

این مطلب در همشهری جوان هفته‌ی آخر مهر ماه چاپ شد.

۳ نظر ۵ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان