با اینا زمستونو سر می کنم

دیروز بعد از رفتن ساجده در حالی که توی سلف همشهری داشتیم سوسیس بندری ای رو می خوردیم که توش طعم سوسیس از سیب زمینی جدا بود٬ انیمیشن دختر بهار رو بهش نشون دادم. تموم که شد با کلی انرژی و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت: «تو واقعا دختر بهاری سعیده!». این حرف رو گذاشتم به حساب بزرگواریش٬ اما حقیقتا خدا رو شکر می کنم که هنوز آدم هایی رو سر راهم قرار میده که کاری ازم بر بیاد برای خوب کردن حالشون. :)


شما رو به دیدن دختر بهار٬ انیمیشن گروهی من و بقیه (:دی) دعوت می کنم: دریافت /حجم: 5.06 مگابایت

+برای راحت آپلود شدن مجبور شدم حجمش رو خیلی بیارم پایین :)

۱ نظر ۵ لایک

باید بتوانم رجایی باشم!

۱.

یکی از موضوعات غیر قابل انکار در حرفه‌ی روزنامه‌نگاری مسئله‌ی سانسور است٬ که حضور بسیار فراگیر و گسترده‌ای هم دارد. همیشه فکر می‌کردم که یا باید این اشکال را پذیرفت و محدود کار کرد یا باید وارد جنگ نابرابری شد که به شکست روزنامه‌نگار ختم می‌شود. توی اوج درگیری‌‌ با این موضوع فردی را پیدا کردم که جسارت برهم زدن این قاعده‌ی نابرابر را داشته؛ کسی که از او یاد گرفتم نباید به هیچ قیمتی خودسانسوری را پذیرفت و به پای خفقان وضع موجود سکوت کرد و شد یک آدم معمولی مثل دیگران. کوتاه آمدن وکنار کشیدن کار آدم‌هایی ست که می‌خواهند متوسط بمانند!


۲.

روح الله رجایی٬ مسئول صفحات جامعه‌ی روزنامه‌ی همشهری و مشاور سردبیر همشهری جوان٬ درست در زمانی که کسی مسئول واحد نظارت بر مجلات بوده که به گفته‌ی خود آقای رجایی چهار ستون هر کسی که مطلب می‌نوشته می‌لرزیده از ایراد گیری آن مسئول محترم٬ یک یادداشت سفرنامه‌طور می نویسد از روز عاشورا درکربلا با این عنوان:‌«روز عاشورا٬ در کربلا٬ آدم خنگ می‌شود!» آقای مسئول یادداشت آقای رجایی را در صفحه‌ی فیس بوکش می خواند و خوشش هم می‌آید. یادداشت همان هفته در همشهری‌جوان چاپ می‌شود بدون این که ایرادی به آن گرفته شود.

از بخت بد٬ عنوان یادداشت را عده‌ای از «خانم جلسه ای» های محترم ساکن در شهر قم برنتافتند و بدون خواندن محتوای یادداشت به هر که توانسته بودند سپرده بودند زنگ بزند دفتر مجله فحاشی [توجه شما را به یک نوع مسلمانی عجیب در این مورد جلب می کنم! نسبت خانم جلسه‌ای و قضاوت بی‌مورد و فحاشی را شما پیدا کنید]. خلاصه اینکه بعد از کلی عذرخواهی از مردمی که به خودشان زحمت نداده بودند مطلب را تا انتها بخوانند و بعد قضاوت کنند٬ آن آقای مسئول سخت‌گیر به خاطر تایید چنین یادداشتی برکنار می‌شود!


۳.

«یه مدت همشهری محله کار می‌کردم. یکی از خبرنگارهامون یه طلبه بود. سپردیم بره از آیت الله فقهی توی مسجد امام حسن(ع) شریعتی یه مصاحبه‌ی کوتاه بگیره برای یه بخش مجله. رفته بوده اونجا و حاج آقا بهش گفته بوده شما وقت مردم رو با این روزنامه نوشتن گرفتید و من مصاحبه نمی‌کنم و ... خبرنگار طلبه اومد دست از پا درازتر و گفت نشد. گفتم یعنی چی که نشد؟ بیا با هم بریم بهت نشون بدم میشه! رفتیم نماز خوندیم و بعد از نماز رفتیم دو زانو نشستیم کنار حاج آقا. گفتم حاج آقا میشه ما رو دو دقیقه نصیحت کنید؟ شروع کرد به حرف زدن. ما اون زمان می‌خواستیم در مورد حقوق همسایه بنویسیم. گفتم حاج آقا در مورد همسایه چه توصیه ای دارید؟ بیست دقیقه ای ما رو نصیحت کرد! گفتم خب حاج آقا من این صحبت‌های شما رو بنویسم اشکالی داره؟ گفت نه! گفتم بنویسم بدم چند نفر دیگه هم بخونن اشکال داره؟ گفت نه! گفتم اشکالی داره که صداتون رو ضبط کردم که حرفاتون دقیق یادم بمونه؟ گفت نه! گفتم اشکالی داره این صحبت‌ها رو توی یه مجله چاپ کنیم مثلن که آدم‌های بیشتری نصیحت‌های شما رو بخونن؟ گفت نه! گفتم میشه یه عکس هم ازتون بگیریم؟ گفت عکس برای چی؟ گفتم برای این‌که اونایی که صحبت‌هاتون رو می‌خونن چهره‌تون رو هم ببینن. گفت بگیر! گفت چند روز پیش هم یه نفر اومده بود برای یه روزنامه ای از ما مصاحبه بگیره ردش کردم٬ پس روزنامه اینه؟ بعدها که چاپ شد مجله خیلی خوشش اومد و کلی هم ازمون تشکر کرد!»


۴. یادداشتی که باعث برکناری آقای مسئول شد را در ادامه‌ی مطلب بخوانید.

ادامه مطلب ۰ نظر ۲ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان