مصطفی یک دست را بوسید و بس

هیچ کس صورتشان را نمی‌بیند و همیشه سراپا مشکی پوشیده‌اند و پوشیه دارند و آن را حتی در جمع خانم‌ها هم کنار نمی‌زنند؛ این ویژگی زن‌های خادم آنجاست. ما را هدایت کردند که بنشینیم روی آن فرش‌های سراپا سبز، همان جا که بهش می‌گویند «روضه‌ی رضوان»؛ فضایی بین منبر و خانه‌ی رسول(ص). در این مکان رسم است که ملیت‌های مختلف به نوبت و دسته دسته وارد شوند تا یک نفر برایشان با زبان همان ملیت چند نکته‌ی تاریخی بگوید. یکی شبیه راهنماهای تور، که وقایع تاریخی را عین به عین برای تازه واردها توضیح می‌دهد. ما هم منتظر بودیم که خادم سیاه پوشی نشست روی یک چهارپایه‌ی ساده و شروع به صحبت کرد. خیلی هم خوب و بی‌لهجه فارسی حرف می‌زد. می‌دانستم وهابی‌ است و خیلی به حرف‌هایش گوش نمی‌دادم تا آنجا که دیدم دستش را بلند کرد به سمت خانه‌ی حضرت زهرا(س): «این دیواره، پشتش دیواره، پشت اون هم دیواره و پشت این سه لایه دیوار خانه‌ی یکی از همسران رسول(ع). خبری پشت این دیوارها نبوده و نیست». لبخندی به تلخی زدم و نفرت تمام قلبم را گرفت. زن سیاه پوش که خباثت و شاید حماقتش را پشت پوشیه اش پنهان کرده بود پیش چشم رسول خدا خبرهای پشت آن دیوار را انکار می‌کرد و بقیه هم قبول می‌کردند. و چه خدمت خوب و به جایی، به آن‌ها که هزار و چهارصد سال پیش حرمت آدم‌های پشت آن دیوار را انکار کردند و شکستند. ماجرای روضه‌ی رضوان شد روضه‌ی فاطمیه‌ی آن سال ما و این داغ به دل من ماند که کاش جرات داشتم از او که با وقاحت تاریخ را تحریف می‌کرد بپرسم که می‌داند خانه ی کسی که رسول اکرم(ص) بدون سلام و کسب اجازه به آن وارد نمی شد کجاست؟

۳ نظر ۱ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان