این آخر سالی و آن دست نامرئی

تصور می‌کنم مثل دیوارهای زندان که پر است از خط‌های سفید گچی، یک دست نامرئی هست که وقتی اول صبح چشم باز می‌کنیم، خطی سفید به نشانه‌ی شروع روزی جدید روی یک دیوار نامرئی می‌کشد و درست مثل همان دیوار زندان، روزی می‌رسد که به اصطلاح «چوب خط» هر کدام از ما پر بشود. مرگ چه بخواهیم و چه نخواهیم، همه جا دنبال ماست و گاهی اگر کمی دقت کنیم، صدای نفس‌ها و قدم‌هایش را دوش به دوشمان حس می‌کنیم. این همراهی همیشه هست اما ناگهان می‌شود تیتر درشتی با فونت هفتاد و دو روی پیشانی روزهای جمعه. جمعه، روز اموات، همان روزی که شنیده‌ایم خیلی از عزیزان از دست رفته‌ی ما از عالم برزخ به خانواده‌هایشان سر می‌زنند. دغدغه‌ی روزهای جمعه‌ام می‌شود این که اگر فلان عزیز الان اینجا باشد چه چیز داریم که خوشحالش کنیم؟ ما را در چه حالی می‌بیند؟ به هم کمک می‌کنیم یا نه؟خوش اخلاقیم یا عبوس؟ و اصلا یادشان می‌افتیم یا نه؟ به این سوال که می‌رسم سکوت می‌کنم. خودم را جای اموات می‌گذارم و حال غمناکی مرا در برمی‌گیرد؛ جمعه‌هایی را می‌بینم که می‌آیند و می‌روند و عزیزان من که زبانشان می‌چرخد و هنوز اراده دارند، حتی یک فاتحه برایم نمی‌خوانند و یک لحظه یادم نمی‌کنند. مسئله‌ی فراموشی مرگ و عزیزان فوت شده غم انگیز است، چون یک روز آن دست نامرئی، در حالی که انتظارش را نداریم آخرین خط را برای همیشه روی دیوار نامرئی عمر ما می‌کشد و بعد نوبت ما می‌شود که کسی دیگر یادمان نیوفتد.


پ.ن: آخرین جمعه‌ی سال است، هر چقدر توانش را داریم دعا و فاتحه برای گذشتگان بخوانیم ...
پ.ن2: برای اموات روی خاک، برای مایی که دلمان خفته و بیدار نمی‌شود هم دعا کنید ...
۰ نظر ۲ لایک

کی نوبت من است؟

تصور می‌کنم مثل دیوارهای زندان که پر است از خط‌های سفید گچی، یک دست نامرئی هست که وقتی اول صبح چشم باز می‌کنیم، خطی سفید به نشانه‌ی شروع روزی جدید روی یک دیوار نامرئی می‌کشد و درست مثل همان دیوار زندان، روزی می‌رسد که به اصطلاح «چوب خط» هر کدام از ما پر بشود. مرگ چه بخواهیم و چه نخواهیم، همه جا دنبال ماست و گاهی اگر کمی دقت کنیم، صدای نفس‌ها و قدم‌هایش را دوش به دوشمان حس می‌کنیم. این همراهی همیشه هست اما ناگهان می‌شود تیتر درشتی با فونت هفتاد و دو روی پیشانی روزهای جمعه. جمعه، روز اموات، همان روزی که شنیده‌ایم خیلی از عزیزان از دست رفته‌ی ما از عالم برزخ به خانواده‌هایشان سر می‌زنند. دغدغه‌ی روزهای جمعه‌ام می‌شود این که اگر فلان عزیز الان اینجا باشد چه چیز داریم که خوشحالش کنیم؟ ما را در چه حالی می‌بیند؟ قهریم یا آشتی؟ به هم کمک می‌کنیم یا نه؟ محبت می‌کنیم یا عصبانی هستیم؟ خوش اخلاقیم یا عبوس؟ و اصلا یادشان می‌افتیم یا نه؟ به این سوال که می‌رسم سکوت می‌کنم. خودم را جای اموات می‌گذارم و حال غمناکی مرا در برمی‌گیرد؛ جمعه‌هایی را می‌بینم که می‌آیند و می‌روند و عزیزان من که زبانشان می‌چرخد و هنوز اراده دارند، حتی یک فاتحه برایم نمی‌خوانند و یک لحظه یادم نمی‌کنند. مسئله‌ی فراموشی مرگ و عزیزان فوت شده غم انگیز است، چون یک روز آن دست نامرئی، در حالی که انتظارش را نداریم آخرین خط را برای همیشه روی دیوار نامرئی عمر ما می‌کشد و بعد نوبت ما می‌شود که کسی دیگر یادمان نیوفتد.

۲ نظر ۲ لایک

امروز

یه وقتایی بس که تنهایی‌م می‌کنه 

دلم می‌خواد همه‌ی دنیا رو ول کنم

برم بشینم وسط مرقد یه امام زاده‌ی خلوت زار زار گریه کنم

انقدر گریه کنم که بمیرم

مثل خواب دیشب

۱ نظر ۲ لایک

محبت مثل یک طفل بازیگوش کار خودش را می‌کند

بهش میگم: بخشیدی منو؟

میگه: وقتی فهمیدم مرگ چقدر نزدیکه بخشیدمت

*

عجب حرفی زد! جدن اگر مرگ رو به این نزدیکی ببینیم چقدر ساده میشه حل خیلی از اختلافات و چقدر دشمنی‌ها جای خودش رو به آشتی و محبت میده. ما آدم‌ها ساده دلانه فکر می‌کنیم کلی وقت هست، برای همین خیلی از کارها رو به بعد موکول می‌کنیم. بعدی که ممکنه هر لحظه دیگه نباشه.



+خدا آدم‌های زنده دل رو نگه‌ داره برام :)

۲ نظر ۰ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان