و نراه قریبا ...

نزدیک است روزی که از هم آنقدر عاجز شویم که تو را بخواهیم. دور نیست. بیخ گوشمان است؛ روز ناامیدی کامل و رو کردن بشر به آسمان، روز فریاد تظلم خواهی ما. بعد می‌آیی، روی منبر می‌نشینی و تمامی شبکه‌های اجتماعی جهان، حضور تو را پوشش می‌دهند؛ تمام کانال‌های تلویزیونی و تلگرامی؛ تمام صفحات اینستاگرامی. خیلی‌ها هم از امکان جدید اینستاگرام برای پخش فیلم زنده از تو استفاده می‌کنند لابد. می‌روی و می‌گویی با هم خوب باشیم، خوب زندگی کنیم. می‌آیی و ما آدم‌ها را از چنگ و دندان هم بیرون می‌کشی، گرد و غبار حاصل از جنگ و خونریزی و دعوا را از هیکلمان می‌تکانی و یادمان می‌آوری که همه از یک پدر و مادر بودیم. به صفمان می‌کنی، همه‌ی حق‌ها را می‌گیری و به صاحبان حق بازمی‌گردانی.

آن روز نزدیک است، دور نیست، از شدت ناامیدی و سیل ظلم‌ اقلیت زورگوی جهان، از رو شدن دست هر که سال‌ها در خفا بازی می‌کرده، از بیدار شدن مردم دنیا می‌شود صدای آمدنش را شنید.


پ.ن: کاش ما را هم گوشه و کنارها بپذیرید آقا ... برای ویراستاری مطلبی، تایپی، پوستری، کار فوتوشاپی، چیزی از بین این کارهای خردی که بلدیم ... هرچند برای آمدنتان کاری نکردیم، توی سپاه فرهنگیتان که می‌توانیم باشیم؟ چای که می‌گذارید بریزیم؟ یا آنقدر آبرویمان رفته و آبرویتان را برده‌ایم که همان دم در برمان می‌گردانید؟ هان؟

۱ نظر ۰ لایک

هرچه هست، خانم است

ویراستار مجله‌ تا چند وقت پیش، یک آقای بسیار منظم و دقیق بود که معروف است به این که وقتی یک زمان یادداشت می‌نویسد یا گزارشی، همه خیالشان راحت است که حتی یک خال ویرایشی هم ندارد چه رسد به غلط ویرایشی! حتی یک نقطه و ویرگول هم از زیر دستش در نمی‌رفته و همه را بررسی می‌کرده. حالا به هر دلیلی جایش را داده به یک خانم ویراستار. خانمی که دقت آن آقا را ندارد و توی همین چهار هفته‌ای که ستون نویسی را شروع کرده‌ام بارها توی یادداشت من دخل و تصرف کرده یا درست ویرایش نکرده. وضع باقی قسمت‌های صفحه‌ی یادداشت و بقیه‌ی مجله هم همین است. پر است از غلط‌های واضح.

یادداشت این هفته‌ام را که باز کردم، مطمئن بودم همه‌ی غلط‌هایش را گرفته‌ام و چیزی را توی تایپ یا ویرایش جا ننداخته‌ام اما دیدم چند جا ایراد اساسی دارد و انگار یادم رفته باشد مثلا یک عبارتی را کامل بنویسم. دلخور شدم. فایل وردی که برای آقای ح.ه فرستادم را باز کردم و دقیق چک کردم. کارم را درست انجام داده بودم و کار خانم ویراستار را راحت کرده بودم. حالا به احتمال خانم ویراستار دستش خط خورده یا حواسش نبوده یا هر چی، نوشته‌ی من را زده غر کرده. با خودم جمله‌ها را مرور و بهترین اش را انتخاب کردم که با یادداشت هفته‌ی بعد به عرض ح.ه برسانم و بگویم یک تذکری به ویراستار بدهد. کمی گذشت و یاد این افتادم که مدت‌ها پیش توی گروه تحریریه هم از سوتی‌های خانم ویراستار ایراد گرفته بودند یک عده. به طرز غریبی پشیمان شدم. گفتم یا حضوری خودم بهش می‌گویم و یا کلا بی‌خیال می‌شوم و سعی می‌کنم جوری ویرایش کنم که راحت مطلبم را رد کنند و ندهند دست او. دلم راضی نشد مردهای مجله (حتی آقای ح.ه که به شدت محترم و اهل مراعات و مداراست) به آن خانم تذکر بدهند یا بهش بتوپند یا توبیخش کنند. اگر او شوهر یا بچه داشته باشد و به خاطر یک یادداشت فکسنی من اعصابش به هم بریزد و نتواند به کارهای توی خانه‌اش برسد من باید بروم بمیرم از عذاب وجدان.

یاد حرف شهید ایوب بلندی به خانم اش افتاده بودم: «ببین شهلا، من خودم توی اداره کار می‌کنم. می‌بینم که با خانم‌ها چطور رفتار می‌شود. هیچ کس ملاحظه‌ی روحیه‌ی لطیف آن‌ها را نمی‌کند. حتی اگر مسئولیتی به عهده‌ی زن هست نباید مثل یک مرد بازخواستش کنند. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلا می‌دانی شهلا؟ باید ناز زن را کشید نه این که او ناز مدیر و کارمند و باقی آدم‌ها را بکشد.*» شاید امتحان من در ارتباط با این خانم، صبوری و پیدا کردن یک روی گشاده و یک زبان نرم باشد برای تذکر.


*اینک شوکران-3 / ص: 59

۱ نظر ۰ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان