صبحانه‌ی سبز(1)

*

هیچ انگشتر طلای برلیان کاری شده‌ای، اگر چهره‌ی حقیقی خودش رو حتی یک بار رو توی آینه دیده باشه، نمی‌ذاره کسی مثل قوطی نوشابه‌ی خالی باهاش رفتار کنه. :)


**

می‌گفت: «صفت رَبّ خدا صفتیه که با اون، نقص‌ها تبدیل میشن به کمال؛ لازمه‌ی رسیدن به کمال گاهی اینه که چیزی رو به تو اضافه کنن[بهت نعمت و منفعت بدن]، گاهی اینه که چیزی رو از تو کم کنن[دچارت کنن، مبتلات کنن]. برای همین هم به زن میگن ربه البیت؛ ربِ خانه، چون حرکت دهنده‌ی خونه از نقص به سمت کماله و نقشش فراهم کردن شرایطیه که ظاهر و باطن خونه به اون کمال برسه.»


***

گاهی فکر می‌کنم اگر خانم‌های ما، از جایگاه حقیقی‌شون توی دستگاه به هم تنیده‌ی خلقت آگاه بودند، سراغ خیلی از چیزها نمی‌رفتند خود به خود، یعنی شان و مرتبه‌ای برای خودشون قائل بودند که حاضر نمی‌شدند به خاطرش درگیر هر کار بیهوده‌ای بشن یا توجه هر آدم کم مایه‌ای رو جلب کنن. ناگفته پیداست که اگر این آگاهی از ظرفیت‌های روحی و فکری (و نه جسمی) توی زن‌ها پدید بیاد و توی رفتارشون خودش رو نشون بده، رفتار مردهای یک جامعه/ یک نسل چقدر مودبانه‌تر، گزیده‌تر و محتاطانه‌تر میشه با خانم‌ها. فکر می‌کنم کاری که امثال امام موسی صدر یا بنت الهدی صدر با خانم‌های عراق و لبنان کردند، دقیقا یاداوری همین نکته بود و کاری که ما باید بکنیم برای دخترها و زن‌های جامعه‌مون هم همینه. 



پ.ن: دلم می‌خواهد چیزی که امروز گفتیم و شنیدیم، عملی شود. بعد بیایم کلی در موردش بنویسم اینجا. یعنی ما را می‌طلبی ای موجود زنده‌ی جاری که هم‌نشینت باشیم؟

۱ نظر ۳ لایک

مومن باید مزاح گو باشه!

یکی به استاد نامه نوشته بود و لابلای سوالات آخر کلاس به دستشون رسونده بود و با کلی خواهش و اصرار خواسته بود استاد و باقی بچه ها حلالش کنن، چون امتحان آنلاین بوده، شیطون رفته تو جلدش و چند لحظه جزوه ش رو باز کرده! انتهاش هم اضافه کرده بود که: استاد من رو ببخشید چون دارم دیوونه میشم! استاد خنده ای کرد و گفت، پس صبر می کنیم ببینیم کی دیوونه میشه، پرتش کنیم بیرون از کلاس :))) بعد هم عیبی نداره ای گفت و گفت از این به بعد اینجور وقت ها با پشت دست بزنید تو دهن شیطون. :))

خدا حفظش کنه.

۱ نظر ۴ لایک

فیلم‌نامه‌ نویس می‌شویم!

برای کسی مثل من که هیچی بارش نمیشه از فیلم‌نامه نویسی و خیلی هم فیلم نمی‌بینه و فیلم‌نامه نمی‌خونه، تجربه‌ی جالبیه شرکت توی کلاس فیلم‌نامه نویسی. نشستم به بغل دستیم میگم که اگر استاد پرسید که کی چی خونده و کی فیلم‌نامه خونِ حرفه ایه، خیلی صادقانه بهش میگم من فقط کارهای بهرام بیضایی رو خوندم، اونم خییییلی کم! از اون کم خوندن هم هیچی یادم نیست، به جز مضمون یه کتاب: حقایقی درباره‌ی لیلا دختر ادریس. اونم چون باهاش حس همذات پندارانه داشتم.

گذشت و استاد شروع به درس دادن کرد و چیزی نپرسید. آخر کلاس، بچه ها پرسیدن که ممکنه کسی فیلم‌نامه بنویسه و تبدیل به فیلم نشه؟ استاد سری تکون داد و جناب بیضایی رو مثال زد که خیلی از کارهاش فیلم نشده اما کاملا قابل استناد ادبیه. من در حالی که لبخند رضایت به لب داشتم و خوشحال بودم از این که انتخابم توی فیلم‌نامه نویس‌ها این آدم بوده، استاد ادامه داد: خصوصا کتاب حقایقی درباره‌ی لیلا دختر ادریس که یکی از بهترین کارهای استاده رو حتما بخونید. عالیه! لبخند رضایت من تبدیل شد به نیشخند رضایت و با سقلمه‌ای بغل دستیم رو متوجه خودم کردم و با چشم و ابرو به استاد اشاره کردم که یعنی: خدا رو شکر وضعم وخیم نیست! با این وضعی که من دارم، دولت بخت اگر باهام یار نبود، تا الان نمی‌دونم چند بار منقرض شده بودم توی زندگیم! :دی

۰ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان