سلام ابراهیم!
حالت خوب است؟ آنجا که تو هستی آب و هوا چطور است؟ بهتان میرسند؟ اهالی آنجا دلتنگی را میفهمند؟ نامهی عزیزانشان را جواب میدهند؟ درد دلی دارم که برایت می گویم. آخرین شبی که اینجا بودی را یادت هست؟ در خاطر من که به خوبی نقش بسته، نه فقط به این خاطر که چند هفتهی پیش بود، بلکه اگر صدسال پیش بود باز هم خوب یادم میماند. به بهانهی این که مامان و بابا عازم خانهی خدا بودند، آمده بودی مرخصی با یک بغل سوغاتی از جنوب. برای من، بابا و مامان با آن سلیقهی بینظیرت از آنجا یک عالمه یادگاری آورده بودی. چقدر عجیب و غریب شده بودی آن شب، یادت میاید؟ مدام میخندیدی و مرا میبوسیدی و برایم قصه میگفتی؛ و چقدر روشن و پر نور، مثل ماه شب چهارده وسط آسمان. ما هم مثل ستاره دورت را گرفته بودیم. خب دلمان تنگ شده بود، یادت نرفته که چقدر دیر میشد تا میآمدی؟ مادر که همیشه مثل پروانه دورت میگشت، برایت آن شب سنگ تمام گذاشت و پدر، که تو را ثمرهی زندگیاش میدانست با حالت رشک برانگیزی قد و بالایت را نگاه میکرد و الله اکبر میگفت و من از ترس این که تمام نشوی از کنارت جم نمیخوردم . هیچ وقت مثل آن شب تو در زندگیام پر رنگ نبودی، اصلا هیچ شبی دیگر مثل آن شب نشد. چقدر عجیب شده بودی آن شب ابراهیم؛ حرفهایی میزدی که تا آن زمان نزده بودی، چیزهایی میشنیدم که قبل از آن نشنیده بودم. گفته بودی که اتفاقاتی هستند که زندگی آدم را به دو قسمت قبل و بعد تقسیم میکنند و میشوند محور خاطرات ما؛ اتفاقات شیرین، اتفاقات تلخ و اتفاقاتی که هر وقت از آدم بپرسند «از کی این همه مرد شدی؟» در ذهنت مسجم میشوند. گفته بودی چیزهایی هست مثل عشق، مثل فراق، مثل بلا، مثل خیلی از خوشیها و شادیها و با خنده ادامه دادی: مثل زن گرفتن، مثل بچهدار شدن و گفته بودی کم کم وقت آن رسیده که خیلیهایشان را بفهمم. من که در تو غرق شده بودم فقط گوش میدادم و نگاه میکردم و نمیفهمیدم که چه میگویی و منظورت از گفتن این حرفها چیست؛ فقط میشنیدم و به خاطر میسپردم. نیمهی همان شب عجیب و بعد از گفتن این جملات غریب، مرا بوسیدی و رفتی. رفتی تا باز اسلحه به دست بگیری و سینهی آن آدمهای بدی که گفته بودی خاک ما را میخواهند را بشکافی. تو رفتی و من نمیدانستم که به زودی زندگیام شاهد اتفاقی است که همه چیز را به دو قسمت قبل و بعد از خودش تقسیم میکند. تو میخواستی مرا آماده کنی اما من که سرم گرم بازیهای کودکی بود و نهایت دل مشغولیام درس و مشق فرداچه میدانستم که تو از چه خبر میدهی؟
در دنیای من تا دیروز فهمیدن عشق و فراق و درد کار آدم بزرگ ها بود ولی حالا اتفاقاتی افتاده که همه را خوب می فهمم. انگار در دنیایم زلزله آمده و فقط من زنده ماندهام ابراهیم. یکهو همه چیز خراب شد، همه چیز و من با همین تن کوچکم اینجا باید یک تنه مرد باشم و تمام دیوارهای نیمه جان زندگی را به دوش بکشم تا نریزند. هیچ کس نیست که امروز کمک حالم باشد. آنجا که تو هستی را نمیدانم، اما امروز، اینجا عید قربان است. همه حیاطشان را صبح آب و جارو کردهاند و رفتهاند نماز عید را بخوانند؛ بعد هم میآیند و قربانی امروز را انجام میدهند. همه خوشحالند، همه به جز ما. مامان و بابا چند روز بعد از این که آمدی به ما سری بزنی رفتند حج، بعد از سالها چشم انتظاری. امروز عید است اما برای ما یک عید عادی نیست. برای ما و چند نفر از همسایهها. میگویند چند روز پیش در عربستان خبرهایی بوده. من که زیاد از اخبار سر در نمیآورم اما میگویند یک عالمه حاجی می خواستند مثل مامان و بابا به دنیا بفهمانند از مشرکین بیزارند و آنجا به رگبارشان بستهاند. ما از آن ها و احوالشان بی خبر بودیم و چشممان خشک شد به در که کسی خبری بیاورد که یک خبر دیگر رسید. مادربزرگ امروز با بغض می گفت که خدا قربانی مامان و بابا را قبول کرده، یعنی همان پسر رشید و همان پاره ی جگری که تو باشی. دلم گرفته اما خواستم برایت بنویسم که خیالت راحت باشد، من به همین زودی بزرگ شدم و فهمیدم از حالا تا همیشه همه ی اتفاقات زندگی ام دو قسمت شده است: قبل روز شهادت تو، یعنی عید قربان سال شصت و شش و بعد از آن.
مراقب خودت باش
برادر کوچک تو؛احمد