در توصیف آن که نام فامیلش انگار نام خودش بود

اسمش فاطمه است، من بهش می‌گویم حکیمه؛ ناخودآگاه، از اون روزی که آمده بود دفتر مجله پیش مهدیه و من چون مسافر بودم نرسیده بودم به دیدنش. توی مشهد طی یک پست اینستاگرامی گفتم به یاد خیلی‌ها هستم و شبش پیام داد: کی هم را ببینیم؟ دو روز بعد از آمدن من او هم برگشته بود به زادگاهش و در چند کیلومتری من بود. اتفاق خوب و قشنگی بود، دیدن یک آدم کاملا مجازی که عکس پروفایلش یک دختر روبنده دار است. دختر شاد و سرزنده‌ای بود و به خلاف عکس پروفایلش خیلی هم اهل روبند زدن و این حرف‌ها نبود. صورتی ملایم بهاری پوشیده بود و با من از کارگاه صنایع دستی‌شان حرف می‌زد و جالب این که قرار بوده اسم کارگاه به اسم ستون هفتگی‌ام توی مجله، «برکه‌ی کاشی» باشد. از وقتی که در مشهد جایش گذاشته‌ام و آمده‌ام دارم فکر می‌کنم که چقدر خوب است که آدم یک دوست اهل قلم توی مشهد داشته باشد که برایش ترجمه کند معنی صحن‌های حرم را و رازهایی را بگوید درباره‌ی حرم امام رضا(ع) که هیچ کس بلد نیست. از وقتی جایش گذاشته‌ام و آمده‌ام فکر می‌کنم چقدر حکیمه به آن لبخند و صورت بهاری می‌آید.


پ.ن: موجود بامزه ای ست که پست‌های اینستاگرامی خودش را باید ده بار بخوانی تا بفهمی و من آخر نفهمیدم «رشحه» چیست آن وقت گفتم مشهد بُعد مکان ندارد گفت حرف‌های فلسفی می‌زنی نمی‌فهمم :)))

پسا نوشت: نامبرده طی یک وُیس (بخوانید صوت) تلگرامی اعلام ذوق‌مرگی و غافلگیری نموده و اینجانب ایشان را دعوت به نگریستن در آینه نمودم. :)))

۰ نظر ۰ لایک

میشه قلب منو مثل گنبدت طلا کنی؟

دیروز؛

یه تسبیح گِلی سی و سه تایی که امام حسین(ع) برام سوغاتی فرستاده بود به دستم رسید. میگم امام حسین(ع) برای من روسیاه سوغاتی فرستاده و خجالت هم نمی‌کشم چون از صمیم قلب معتقدم تا اذن خودشون در کار نباشه نه یه مگس وارد کربلا می‌شه و نه یه ارزن از اونجا خارج می‌شه.

امروز؛

خبر دادن بلیت فردا جور شد و باید راهی مشهد بشیم. توی همین ماه٬ دو بار همه چیز جور شد که ما رو بطلبید و نشد. این بار ان شا الله که بشه. خیلی دلم می‌خواست بتونم باور کنم کار خوبی کردم که طلبیدید. این باور - خوش باوری- خیال آدم رو راحت می‌کنه تا قیام قیامت و چه بسا به خودمون بیایم و ببینیم خوابِ بیداری می‌دیدیم و سرکار بودیم! خدا رحم کنه و نصیب هیچ کس امنیت خاطری از این جنس نشه ان شا الله. اما هر چی دقیق‌تر میشم می‌بینم من نه شبی از خوابم و نه روزی از خوراکم و نه لحظه‌ای از نفسم گذشتم در راه شما. نه زینت شما بودم و نه از حقتون دفاع کردم و نه حرفتون رو فهمیدم و نه درست شناختمتون. نه برای اعتقاداتم جنگیدم و نه پای اون‌ها ایستادم. نه به خاطر شما شاگرد اول دانشگاه شدم و نه تلاش کردم توی تخصص خودم بهترین بشم و نه برای تجهیز خودم تقلا کردم. نه مطالعه کردم و نه برنامه ریزی کردم و نه نماینده‌ی خوبی برای شما بین مردم بودم. نه اخلاق حسنه‌ی شما رو رواج دادم و نه دردی از جامعه‌م دوا کردم و نه از استراحتم زدم و نه چشمام رو باز کردم تا مشکلات اطرافیانم رو ببینم. پس چه امیدی هست به این که این نشانه‌ها ثمره‌ی کارهای خودم باشن؟ هیچ امیدی. هیچ؛ حتی به اندازه‌ی سر سوزن. این‌ها تنها ثابت می‌کنن که شما به همه‌ی ذرات عالم لطف دارید و خیرخواه همه هستید و دستگیر همه و همه و همه؛ ولو اگر اون ذره٬ شمر باشه در لحظه‌ی جنایت در قتلگاه... می‌دونم و یقین دارم٬ با هر زیارت فقط کار بر من سخت‌تر خواهد شد و حجت‌ها بیشتر ولی باز هم امیدم به آبروی شماست؛ شمایی که در خونتون وقتی همه‌ی چراغ‌های امید کور میشه به روی ما بازه. تنها آرزومون اینه که یه روزی قوتی داشته باشیم و کاری کنیم که مایه‌ی افتخارتون بشیم. شاید اون روز از خجالت بخش کمی از لطف بی‌کران شما در بیایم.

۱ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان