تصور میکنم مثل دیوارهای زندان که پر است از خطهای سفید گچی، یک دست نامرئی هست که وقتی اول صبح چشم باز میکنیم، خطی سفید به نشانهی شروع روزی جدید روی یک دیوار نامرئی میکشد و درست مثل همان دیوار زندان، روزی میرسد که به اصطلاح «چوب خط» هر کدام از ما پر بشود. مرگ چه بخواهیم و چه نخواهیم، همه جا دنبال ماست و گاهی اگر کمی دقت کنیم، صدای نفسها و قدمهایش را دوش به دوشمان حس میکنیم. این همراهی همیشه هست اما ناگهان میشود تیتر درشتی با فونت هفتاد و دو روی پیشانی روزهای جمعه. جمعه، روز اموات، همان روزی که شنیدهایم خیلی از عزیزان از دست رفتهی ما از عالم برزخ به خانوادههایشان سر میزنند. دغدغهی روزهای جمعهام میشود این که اگر فلان عزیز الان اینجا باشد چه چیز داریم که خوشحالش کنیم؟ ما را در چه حالی میبیند؟ قهریم یا آشتی؟ به هم کمک میکنیم یا نه؟ محبت میکنیم یا عصبانی هستیم؟ خوش اخلاقیم یا عبوس؟ و اصلا یادشان میافتیم یا نه؟ به این سوال که میرسم سکوت میکنم. خودم را جای اموات میگذارم و حال غمناکی مرا در برمیگیرد؛ جمعههایی را میبینم که میآیند و میروند و عزیزان من که زبانشان میچرخد و هنوز اراده دارند، حتی یک فاتحه برایم نمیخوانند و یک لحظه یادم نمیکنند. مسئلهی فراموشی مرگ و عزیزان فوت شده غم انگیز است، چون یک روز آن دست نامرئی، در حالی که انتظارش را نداریم آخرین خط را برای همیشه روی دیوار نامرئی عمر ما میکشد و بعد نوبت ما میشود که کسی دیگر یادمان نیوفتد.