نگاهم میوفتد به یک سوی کتابخانه که کتاب های مذهبی ام را درش چیده ام. کتاب های منبع و مرجع٬ کتاب هایی که اگر در یک کتابخانه ی رسمی بودند نمی شد بیرونشان برد یا قرضشان گرفت. یک٬ دو٬ سه می شمارمشان. چهارمی نیست و پنجمی و ششمی و به تبع بقیه ی کتاب ها تا آخر ردیف خودشان را ولو کرده اند روی جای خالی چهارمی. چهارمی چه بود؟ «مفاتیح الحیاة»؛ اثر آقای جوادی آملی٬ همان کتابی که روزهای زیادی ام را پر کرده بود٬ همان که یک مدت تصمیم گرفته بودیم توی وبلاگ گروهیمان بهش تکیه کنیم٬ همان کتابی که من برای توجیه برخی چیزها بهش استناد کردم. کجاست که نیست؟ هدیه دادمش به رفیق مسلمانی اهل سوریه است و چند سالی هست که مهمان ما در ایران است. نمی دانستم شیعه است٬ سنی است٬ علوی است٬ اثنی عشری ست یا چه٬ به دلم افتاد همین را هدیه بدهم و حتما مال خودم را هم هدیه بدهم. مذهبش مهم نیست٬ مهم این است که وقتی کتاب را بهش دادم بی درنگ گفت: این کتاب حتما به درد زندگی می خورد! همین کافی ست٬ همین که هر دویمان در این اتفاق نظر داریم که محتوای آن کتاب به درد زندگی می خورد٬ برای به هم نزدیک شدن دل هایمان کافی ست. حالا که دوباره کتاب های آن طبقه را می شمارم٬ به جای شمردن چهار یک لب خند رضایت می زنم و می گذرم.