جای خالی اش درد نمی کند

نگاهم میوفتد به یک سوی کتابخانه که کتاب های مذهبی ام را درش چیده ام. کتاب های منبع و مرجع٬ کتاب هایی که اگر در یک کتابخانه ی رسمی بودند نمی شد بیرونشان برد یا قرضشان گرفت. یک٬ دو٬ سه می شمارمشان. چهارمی نیست و پنجمی و ششمی و به تبع بقیه ی کتاب ها تا آخر ردیف خودشان را ولو کرده اند روی جای خالی چهارمی. چهارمی چه بود؟ «مفاتیح الحیاة»؛ اثر آقای جوادی آملی٬ همان کتابی که روزهای زیادی ام را پر کرده بود٬ همان که یک مدت تصمیم گرفته بودیم توی وبلاگ گروهیمان بهش تکیه کنیم٬ همان کتابی که من برای توجیه برخی چیزها بهش استناد کردم. کجاست که نیست؟ هدیه دادمش به رفیق مسلمانی اهل سوریه است و چند سالی هست که مهمان ما در ایران است. نمی دانستم شیعه است٬ سنی است٬ علوی است٬ اثنی عشری ست یا چه٬ به دلم افتاد همین را هدیه بدهم و حتما مال خودم را هم هدیه بدهم. مذهبش مهم نیست٬ مهم این است که وقتی کتاب را بهش دادم بی درنگ گفت: این کتاب حتما به درد زندگی می خورد! همین کافی ست٬ همین که هر دویمان در این اتفاق نظر داریم که محتوای آن کتاب به درد زندگی می خورد٬ برای به هم نزدیک شدن دل هایمان کافی ست. حالا که دوباره کتاب های آن طبقه را می شمارم٬ به جای شمردن چهار یک لب خند رضایت می زنم و می گذرم.

۲ نظر ۱ لایک

پشت دیوار افسانه‌ها

قلعه بابک


«قدیمی‌های تبریز می‌گن که اگر چهارشنبه‌ها دم غروب توی پارک ائل گلی باشی و دقت کنی می‌شنوی که توی زوزه‌ی باد صدای شیهه‌ی اسبی می‌پیچه و سر به در و دیوار می‌کوبه». استاد ادبیات جالبی داریم که نشستن توی کلاسش شبیه به زندگی تو یه رمان قدیمیه. جمله‌ی بالا رو زمانی گفت که داشت در مورد بابک حرف می‌زد. افسانه‌ها میگن وقتی بابک رو در قلعه‌ای بالای کوه می‌کشند اسبش فرار می‌کنه. اسب به پایین کوه که می‌رسه می‌افته توی حوض «ائل گلی»؛ حوضی که الان وسط یه پارک شلوغ قرار داره. صدای شیهه‌ی اسب غروب چهارشنبه هم حکایت از اینه که اسب بی سوار، سوار می‌طلبه؛ یعنی که یک روز دوباره کسی بلند میشه و مثل بابک علیه ظلم و جور قیام می‌کنه.

به عنوان یه آدم معمولی خیلی خوشحالم که قلعه‌ بابک رو از نزدیک دیدم، توی ارتفاع چند هزار متری‌اش از سطح زمین نفس کشیدم و به حرف اون پسری که زیر یکی از پست‌هام اون رو رو یک مشت سنگ بی‌ارزش خونده بود توی دلم خندیدم! اگر تبریز رفتید، توصیه می‌کنم حتمن به قلعه بابک سری بزنید، جدا از سابقه‌ی تاریخی عجیب و غریبش هوا و منظره‌ی زیبا و کم‌نظیری داره که آدم رو حیرت‌زده می‌کنه. ضمن این که اونجا آخر دنیاست، شک ندارم!


پ.ن: عکس این پست از دوست داشتنی ترین عکس‌هاییه که توی سفر اخیر گرفتم. شما هم صدای شکوهش رو می‌شنوید؟

۱ نظر ۲ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان