مرغ بعضی ها اصلا پا ندارد!

با تمام روحیه ی غد و یک دندگی ام، همیشه از آدم های زورگوی زندگی ام ترسیده ام؛ آن هایی که غدی و یک دندگی شان درست مثل خودم توی ذوق می زده و مرغشان همیشه یک پا داشته، مثل من یا بیشتر از من (فکرش را بکنید کسی پیدا شود که من بهش بگویم غد!). آدم های مسخره ای که با تمام قوا به مرزهایم حمله برده اند و قصد برج و باروی قلعه ام را کرده اند. البته لازم به ذکر است که در برابر چنین آدم هایی هم باز غذ بازی درآورده ام ولی واقعیت این بود که رنگم از تو پریده بود و سعی در به روی خودم نیاوردن داشتم! یکی از این آدم های مسخره مشاور مدرسه مان بود که خیلی احساس مهم بودن داشت. تمام تلاشم را کرده بودم که بهش بفهمانم چندان هم مهم نیست. تا حدی هم موفق شده بودم اما همین روحیه ی غدبازی اش نمی گذاشت به نتیجه ی صد در صدی در این قضیه برسد، که اگر برای همه ی دنیا مهم است لااقل برای من اصلا به حساب نمی آید. یک بار وسط جشن عید غدیر صدایم کرد و برد توی یکی از کلاس های مدرسه (و چون طبق معمول به بعضی افراد بی لیاقت اطلاعات غیر لازم و ضروری می دادم) می دانست گوشی همراهم هست، گفت گوشی ام را تحویلش بدهم. خواستم خودم را از تک و تا نیاندازم، بی درنگ دراوردم و دادم دستش - اگر نمی دادم آنقدر پر رو بود که دست بکند توی جیبم و درش بیاورد!-. فکر کردم قضیه ی ارعاب به همین جا ختم می شود و ولم می کند بروم. اما با پررویی تمام جلوی خودم گوشی را روشن کرد و گفت: «رمز؟». گفتم: «رمزم فقط به خودم مربوط است.» و چند بار همین سوال و همین جواب تکرار شد و هر بار صدای هردویمان بلندتر. شروع کرد به تطمیع و تهدید که چنین می کنم و چنان و با هر زوری بود بعد از یک ربع شکنجه ی روحی، رمز را از زیر زیانم بیرون کشید. قفل گوشی را باز کرد، گوشی را دوباره داد دستم و گفت: «زود رمزش را عوض کن»!!! پرسیدم: «پس علت این همه اصرار برای باز کردنش چه بود؟» گفت: «خواستم ببینم چقدر به من اعتماد داری!»این فرایند هیچ کارکردی نداشت جز آنچه عرض کردم: احساس خود مهم پنداری و تاثیرگذاری روی دیگران و نشان دادن این که در برابر یک دندگی من کم نیاورده. از این آدم های خوشحال و زورگو به کرات در زندگی ام دیده ام و حسابی چشمم از حضور در چند کیلومتری شان ترسیده.

*

حالا نمی دانم چرا دلشوره گرفته ام برای روز جلسه. دلم می خواست جواب سوالم را ایمیلی بگیرم و سوال های بعدم را بپرسم تا از این آشوب خلاص شوم. اما نمی دانم چرا موکول شد به روز جلسه و حضوری. آن عالم بزرگوار آدم زورگویی نیست و شانش هم بیشتر است از امثال آدم هایی که بالا ذکرشان رفت. اما همان آدم های مسخره این ترس را در وجودم به یادگار گذاشته اند، که خودم را هر لحظه در معرض خطر ببینم. باعث شده اند فکر کنم هر بزرگتری جواب سوالی را واگذار می کند به قرار حضوری، یعنی می خواهد یک جورهایی دستم را بگذارد در پوست گردو و یک چیزهایی بپرسد که دوست ندارم و جواب هایی بدهم که نباید. نمی دانم چرا دلشوره گرفته ام برای روز جلسه ...

۲ نظر ۱ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان