طرف داره با یه عده توی راه تهران به شمال حرکت میکنه، بهش میگن پیاده شو توی این قهوه خونه جَلدی یه استکان چایی بخوریم و بریم؛ سه دقیقه هم بیشتر فرصت نداریم. یارو پیاده میشه و از همون اول به در و دیوار و رنگ و روی قهوه خونه گیر میده و به منظره و تنگی فضاش ایراد میگیره. شما باشید در مورد چنین آدم خوشحال بیمغزی چی فکر میکنید؟ با خودتون میگید لابد حالش خوب نیست یا عقلش درست کار نمیکنه که برای «سه دقیقه» انقدر داره چونه میزنه! بهش یاداوری میکنید که توی راه شمالید و مقصد خیلی بهتر و راحت تر از اینجاست و باز حواسش نیست و غر میزنه و غر میزنه و غر میزنه.
حالا حکایت ما آدمهاست. یادمون رفته توی قهوه خونهی دنیا، فقط سه دقیقه مهمونیم. نه تنها به ما ربطی نداره که چرا نورش خوب نیست، چایی ش بده یا برخورد قهوهچی هاش در شانمون نیست، بلکه اگه به ما مربوط باشه هم توان و فرصتمون اجازه نمیده ماهیتش رو عوض کنیم. به جای غر زدن و سخت گرفتن، بیاید چاییمون رو بخوریم که فرصت رو به اتمامه.