صدای سراج قلاب طمعکاری است که همیشه در دلم فرو میرود و شکارش میکند. هر بار صدای فرو رفتن تیزی صدایش در قلبم و از جا کنده شدنش را به خوبی میشنوم و میبینم که دل بیچاره را میبرد و پرتش میکند در دامن سالهای خیلی دور، سالهایی که برای آمدن داشتم این پا و آن پا میکردم؛ سالهای دههی پنجاه. تا همین اواخر هم نمیدانستم چه مرگم میشود که با یاداوری آن سالها ناخودآگاه بغض میکنم یا به هیجان میآیم و میافتم به کار کردن زیاد.
*
به حکمت خدا خردهای وارد نیست، اما شیطنتهای این بندهاش هرگز تمامی ندارد. هزار بار با خودم مرور میکنم که اگر بیست سال زودتر به دنیا میآمدم چه میتوانست بشود. شاید یک کودک خوشبخت میشدم که شانس دیدن «آن مرد» را داشت. شاید هم همسایه ای برای «گلی خانم اینها» و کلی شاید دیگر که منتهی به دیدن «آن مرد» میشد؛ اتفاقاتی که اگر چه مرا هم دورهی «آن مرد» میکرد اما از یک شانس بزرگ برای همیشه محرومم میساخت.
*
اگرچه دلم برای عطر پیراهن، نگاه مهربانش و دستهایی که به نظرم کمی خشک و کمی گرماند از پس این سالها پر میزند ولی خیلی زود از اما و اگرهای ذهنم پشیمان میشوم. او بیش از همهی اینها خونش را در شریانهای حیات من به یادگار گذاشت. خونی که گاهی میجوشد و میخروشد و این بزرگترین کاری بود که میتوانست برایم بکند. خونی که مرا با کوچکترین اشارهای میکشاند به سمت آن سالهای خیلی دور، سالهایی که او را کشتند و من داشتم برای آمدن این پا و آن پا میکردم؛ سالهای آخر دههی پنجاه.