چند هفته پیش که توی یک شماره از مجله پنج تا مطلب ازم چاپ شده بود(که سر جمع دو روز وقت گرفت همه ش!) ، یادی کردم از روزی که یه گزارش دو صفحه ای باید تحویل می دادم و به همراهش یک یادداشت برای یکی دیگه از پرونده ها و اونقدر تا عصر بهم فشار اومد که کلی اشک ریختم و در نهایت گزارش رو با کلی تاخیر تحویل دادم و یادداشته رو کلا تحویل ندادم! یه وقتایی ابعاد مختلف وجودم توی بازه های زمانی متفاوت دقیقا به همین شکل تضاد پیدا می کنند و این برام خیلی عجیبه. گاهی اونقدر پر کار و پر انرژی ام که می خوام دنیا رو آباد کنم و گاهی اونقدر بی حالم که زل زدن به سقف تنها کار مفیدیه که می کنم. :)) گاهی مثل تازه عروس های بی حواس اونقدر بی برنامه و شلخته میشم و تو یه عالم دیگه سیر می کنم که به هیچ کارم نمی رسم و گاهی مثل مردهای زیر بار قرض، حتی به فکر نیازهای اولیه ی خودم هم نیستم و به شدت مشغول کارم. این روحیه فقط یه مزیت داره و اونم این که توی روزهای پشه پرانی، یاد توانمندی هام بیوفتم و با خودم مرور کنم که آدم بی حال و وا رفته ای که اداش رو در میارم نیستم و روزهایی بر من گذشته که هیچ کاریم عقب نیوفتاده، پس می تونم خودم رو از زمین بلند کنم. بعد از این به یاد آوری ها معمولا حالم خوب میشه. دستم رو به زانو می گیرم و میگم یا علی.