«برای بابا چه بخرم؟» پر تیراژترین سوال سال من است و دقیقا همانی که انگار جوابش را پرت کردهاند آن طرف قلهی قاف. «چرا انقدر خرید روز پدر سخت است؟ چرا انقدر خرید برای تو سخت است بابا؟» در گیر و دار جواب راه ذهنم میفتد به چند هفتهی پیش، زمانی که خبر دادند پدر یکی از اساتیدِ خانمِ دانشکده فوت شده. ظاهرا فکر بیربطی است اما نمیتوانم از خیر غرق شدن در آن بگذرم. در مراسمی که برای تسلیت به استاد گرفته بودند من نبودم، اما بچهها میگفتند بعد از اینکه پشت تریبون از حضور همگی تشکر کرده بغضش ترکیده و گریه کرده. برای همهی ما دیدن یا شنیدن از شکنندگی استاد تازگی داشت؛ لابد به خاطر اینکه سن و سالی ازش گذشته، اما دقیقا به همین روشنی میشود یک رابطهی پدر- دختری را تعریف کرد و برایش مثال عینی زد. دخترها همیشه دختر باباهایشان میمانند و این تناسبی بیتغییر است حتی اگر ورق روزگار برگردد و پدر جایگاه حمایتگری اش را با فرزند نیازمند حمایتش عوض کند. از دست دادن هر پدری، در هر سن و سالی، در هر شرایطی، برای هر دختری سخت و کمرشکن و غیر قابل هضم است و به نظرم استثنا هم نمیپذیرد. بارها از خانمهایی که پدرهای خوبی نداشتهاند، تعریف و تمجید و تکریم مقام پدر و بزرگ بودن جای خالیاش را شنیدهام. راهم را کج میکنم و تلاش میکنم ذهنم را متقاعد کنم ایام شادی جای فکرهای هزار و یک رنگ نیست. سوال سختم برای رسیدن به جواب، اصرار میکند. یاد شوخی خرید جوراب به مناسبت روز پدر میافتم که اگرچه شوخی سطحی و کم نمکی است اما مهر تایید به حقیقت وجود باباها میزند؛ به این که اگر دنیا را هم برایشان هدیه بگیریم، باز همان قدر ارزش مادی و معنوی دارد که یک جفت جوراب. برای باباها، که ریشهی شاخ و برگیاند که ما باشیم، هیچ چیز نمیتوان خرید. هیچ چیز نیست که به قامت آسمانیشان تنگ و کوچک نباشد. برای باباها، که تکیهگاه هستی ما هستند، نهایتا بشود ثمرهی خوبی بود و افتخار آفرید و گرنه هر چه بخریم و هر چه بگوییم، فقط مایهی خجالت است.
*
از همان خیلی سال پیش تا به حال، در جواب سوال «برای بابا چه بخرم؟» با صفحهی سفید ذهنم مواجه شدهام و در نهایت پناه بردهام به کاغذ و کلمه و قلم؛ تنها چیزهایی که میتوانم کوچکی و دست خالی بودنم را پشت آن قایم کنم و میدانم وقتی کنار هم بنشینند، نتیجهای رقم میخورد که تو بهترش را نمیتوانی بخری. تنها چیزی که شک ندارم، واقعا خوشحالت خواهد کرد و برق شادی را در چشمانت خواهد نشاند. تصمیم گرفتم کلمات را برایت یک به یک رنگ آمیزی کنم بابا؛ همان رنگی که خود خود توست، رنگ نانِ گندم. دلم میگوید تو اگر بابای من نبودی، اگر بشر نبودی، چیزی میشدی شبیه نان. موجودی که گرم است و عطر حضورش آدم را مست میکند. همانی که وقتی وارد خانه میشود سفرهها را به خاطرش پهن میکنند و آدمها را دور آن مینشانند؛ همان برکت الهی که باید بهش احترام گذاشت و ذره ذره اش را حتی اگر به اشتباه از دست بیوفتد روی زمین، برداشت و بوسید و سر چشم و دل گذاشت. بعد هم تصمیم گرفتم به عنوان هدیهی روز پدر امسال به تو قول بدهم، که عوض تمام رنجی که برای بزرگ کردن دخترت کشیدهای، من برای موفق شدن خودم و سر بلند کردن تو تلاش کنم. مطمئنم جز این و بالاتر از این، انتظاری از من نداری.
پ.ن: دو- سه هفته ای ست جا خوش کرده ام گوشه ی یک ستون در صفحه ی یادداشت های همشهری جوان. ستون «برکه ی کاشی» و ان شا الله اگر خدا دیده ی بینا بدهد و قلم روان و نفسی که برود و بیاید٬ قرار است از رنگ ها بنویسم. این یادداشت هم به مناسبت روز پدر٬ این هفته به چاپ رسید.