تزدیک ظهر بود و آفتابِ نیزه به دست، با کسی شوخی نداشت. جمعیت از هر طرف فشار میآورد و من که تازه قدم به شانهی مامان میرسید را وادار میکرد برای نفس کشیدن روی پنجه بالا بروم و سرم را به سمت آسمان بلند کنم. مسجد شاهد یک شلوغی غیر معمول بود. دم در ورودی هم شرطههای حکومتی را دیده بودیم که گوش به گوش در یک صف آراسته ایستادهاند. روز آخر سفر حج بود و رفته بودیم برای طواف آخر. جمعیت گاهی مثل دریای طوفان زده، عقب میرفت و محکم خودش را میکوبید به دیوار روبرو و باز عقب میکشید و همین کار را برای نزدیک شدن به فضای بین حجر اسماعیل و مقام ابراهیم از روزهای معمولی دشوارتر میکرد. فشار جمعیت بیشتر شد و تلاش ما هم برای ورود به صف طواف به تناسب آن. ناگهان طواف از حرکت ایستاد. هر کسی یک بار حج رفته باشد میداند این اتفاق در ساعتی غیر از نماز آن هم بدون تدریج و به یکباره، اصلا طبیعی نیست. به اندازهی یکی دو نفس آدمها از صدا افتادند و بعد ناگهان حیاط مسجدالحرام از انفجار صدای الله اکبر پر شد. مسلمانان آفریقایی و هندی و پاکستانی اطراف ما شروع کردند از عمق جان تکبیر گفتن در حالی که رو به کعبه ایستاده بودند و دستهایشان به سمت آن رو به بالا بود؛ رفتارشان شبیه آدمهایی بود که در جمعیت میخواهند با صدای بلند و تکان دادن دست، توجه کسی را به خودشان جلب کنند. عدهای از شیعیان که شاید بحرینی یا لبنانی بودند، کمی آن طرفتر شروع کردند به خواندن دعای سلامتی امام زمان(عج) و ما دیگر دل توی دلمان نبود. حالا که جمعیت فشرده علاوه بر فشار، به قد و صدایشان هم افزوده بودند به سختی میشد دید کنار کعبه دارد چه میگذرد. با کمی تقلا توانستم ببینم شرطههای سبزپوش تا زیر در کعبه زیاد شدهاند. جمعیت شیعیان با صدای بلندتری دعای فرج میخواندند و ما هوش از سرمان پریده بود که نکند آرزوی هزار سالهی جمعهها براورده شده که اینها هیچ ترسی از خواندن این دعا بین این همه سرباز حکومتی ندارند؟ آنقدر هیجان زده بودم که یک آن حس کردم کسی پارچهی حریر سپید روی عالم کشیده؛ در و دیوار مسجد الحرام، آسمان داغ بالای سر، سر و شانهی مردان آفریقایی روبروی ما و حتی کعبه چنان رنگ از رخشان پریده بود که انگار قبل از آن رنگها وهم بودهاند. با همهی کودکیام تحقق ریش سفید ترین آرزوی بشریت را نزدیک میدیدم و در پوست خودم نمیگنجیدم که در چنان وضعیتی کنار کعبهام. بار دیگر خوب نگاه کردم و سعی کردم سر و صدا و حجم حضور آدمها را کنار بزنم تا ببینم آنجا چه خبر شده. رد شرطههای سبزپوش را به سختی گرفتم و به پلکانی موقتی رسیدم که زیر در طلای کعبه قرار گرفته بود. بالای آن پلهها مردی عرب با لباسی فاخر و گران قیمت به همراه چند سرباز ایستاده بود و برای جمعیت دست راستش را تکان میداد؛ بابا میگفت ملک فهد است، پادشاه عربستان. بهشت آرزوهایم، خراب شد و رنگ در و دیوار و مردان آفریقایی متاسف و غمگین به جای خود برگشتند. این همه اشتیاق و هیجان زدگی جمعیت، فقط برای حضور ملک فهد در آستانهی در کعبه؟ اصلا چطور به خودش اجازه داده بود آنجا بایستد و چرا فکر کرده بود باید با غرور برای مردم دست تکان بدهد؟ به تقویم ما ایرانیها آن روز، آخر جمادیالثانی بود و برای عربستانیها، روز اول رجب و رسم هر ساله است که پادشاه عربستان داخل کعبه را با گلاب کاشان در آن روز شستشو دهد. بعد از آن رجب شد سفیدترین ماه هر سال من؛ ماهی که یاداور روزهای پاک بودن روح و سفید بودن دلم در روزهای نوجوانی است. ماهی که منادی درونم از ابتدای آن میخواند: کاش هیچ وقت آنقدر بزرگ (بخوانید کوچک) نمیشدی که دیگر اندازهی انتظار صادقانهات در آن لحظات برای دیدن کسی که یک روز برای از نو نوشتن دفتر روزگار میآید نباشی.