مصطفای زمان

به بهانه‌ای بعد از مدت‌ها «مصطفی چمران» را گوگل کردم. این اتفاقی است که گرچه بدون برنامه ریزی، اما در یک سیکل جالب هر از گاهی رخ می‌دهد. هر بار در جستجوهایم به بعد جدیدی از زندگی این انسان شوریده دست پیدا می‌کنم. این بار به عکس‌هایی برخوردم که در حال راه رفتن یا خندیدن یا نشستن کنار شهید رجایی، باهنر و شهید مجتبی هاشمی و چند تن دیگر از او ثبت شده بود. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که این آدم‌ها «دوست» مصطفی بودند. لذت عجیبی از این کشف و از دیدن این دوستی عمیق بهم دست داد. بعد یک خیال شیرین به ذهنم رسید. فرض کردم من هم چند نفر دوست داشته باشم، که آینده‌ی کشور را با هم رقم بزنیم، هر یک به طریقی و همه با تمام جانی که در تن داریم. بعد یک به یک شهید بشویم بدون این که رد پر رنگی از دوستیمان به جا بگذاریم. سال‌ها بعد دختری که سرش درد می‌کند برای دیوانه‌بازی، اسم یکی از ما را گوگل کند و عکس‌هایمان را ببیند، پازل را کنار هم بچیند و چشم‌هایش برق بزند که این آدم‌ها با هم «دوست» بوده‌اند و بعد یک خیال شیرین به ذهنش خطور کند.

راستی نمی‌دانم در چنین خیال شیرینی من دوست دارم مصطفای قصه باشم یا دیگران. برای دست گذاشتن روی نقش مصطفی، باید خیلی بی‌عقل باشی! و من برای چنین جسارتی از خودم مطمئن نیستم.

۴ نظر ۳ لایک
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان