دخترک دردانهای دامنش آتش گرفته و میدود٬ از این طرف به آن طرف صحرا. راوی یکی از جنگجویان سپاه دشمن است. لابد یکی از کسانی که ذکر گویان و روزه بر لب٬ به قصد قربت آمدهاند یک عصیانگر را بنشانند سر جایش. دلش به رحم میآید راوی٬ میدود دنبال دخترک که آتش دامنش را خاموش کند. لابد با خودش گفته آخر دختر بچه را چه به میدان جنگ؟ چه به آتش گرفتن و دویدن در صحرا؟ ناز دانهها را باید بوسید و روی سر و دوش اینطرف و آن طرف کرد٬ بین این همه آدم زمخت این دست و پای ظریف و قد کوچک چه میکند؟ راوی میرود دنبال دخترک. نگهش میدارد تا آتش دامنش را خاموش کند. دخترک دست روی سرش میگیرد و میگوید: «میشود بگویید نجف کدام طرف است؟» راوی لابد در دلش میگوید: «با نجف چه کار داری دردانه؟» که دخترک بیمعطلی میگوید:«میخواهم به جدمان علی ابن ابیطالب (ع) شکایت کنم از آنچه بر سر ما و پدرمان آوردید ...»
من نمیدانم حال دل دخترک را٬ حتی از عقل او هم سر سوزنی بهره ندارم و به اندازهاش نمیفهمم اما کار روضه که به اینجا کشید٬ دلم برای نجف تنگ شد. خدا را شکر که اگر هیچ چیز نداریم٬ اگر رو سیاه و شرمنددهایم از اینچه هستیم٬ راه نجف را بلدیم یا به عقلمان میرسد که از کسی بپرسیم کدام طرف است. دل به دل دخترک باید داد گاهی و رو به نجف سفرهی دل را باز کرد برای پدری که از نبودنش یتیمیم و هرچه میکشیم از نبودن اوست...