شنیده بودم که هوای نجف اشرف٬ خیلی سنگین است و روی دل آدم سنگینی میکند و همانطور بود که گفته بودند. سفرمان هوایی بود و ما قرار بود از تهران بپریم و در فرودگاه نجف بنشینیم. باور کردنی نبود. فرودگاه نجف؟ فرود؟ من؟ مگر در خواب میدیدم که روزی مسافرش باشم و آن وقت نشسته بودم در هواپیمایی که که مهماندارش میگفت یک ساعت و ربع دیگر در فرودگاه نجف است. آنجا جایی است که اگر به پای عقل بروی سودی جز دیوانگی ندارد. باید خودت را رها کنی در طوفانی که تو را برداشته و با خودش میبرد. در ذهنت محشر به پا میشود. صداها روی هم میلغزد و میریزد. همهمهای است عجیب. نمیدانی به روضه گوش کنی یا به فضایل حضرت یا به نوایی که میگوید:«موری رفت به محضر پادشاهی ... ». موری رفت؟ خوشا به حال آنان که مورند و میروند و بدا به حال ما که ذرهای و کمتر از ذرهایم. با خودت میگویی خدایا مرا چه به زیارت علی(ع)؟ نکند بروم و آنجا زیر پای شیعیان حضرت له بشوم از هیچ بودن؟ و هرچه منتظر میشوی جوابی نمیشنوی. در لایهی هزارم ذهنت همین یک جمله آرامت می٬کند:«به ذره گر نظر لطف بوتراب کند٬ به آسمان رود و کار آفتاب کند». زمان مثل برق میگذرد و نمیگذرد. تو خودت هستی و نیستی. آن صداها کماند و زیادند. آدم را یک جور خلا غریب در بر میگیرد. هر چه به مقصد نزدیکتر میشوی تغییرات همه چیز را با تمام وجود حس میکنی. از مرز که رد میشوی٬ بدون این که کسی چیزی گفته باشد معلوم است که آنجا خاک عراق است. باز هم نزدیکتر میشوی. بهت و خلا آغوششان را تنگتر میکنند. مهماندار میگوید که تا چند دقیقهی دیگر فرود میآیید. آنجاست که دیگر نفس کشیدن سخت میشود. هوا غلیظ است و انگار ریهها کشش نفس کشیدن ندارند. هوا غلیظ است و انگار تمام ذرات هوای کرهی زمین برای نفس کشیدن در هوای علی(ع) مسابقه گذاشتهاند. هوا غلیظ است و مهماندار میگوید «تا توقف کامل هواپیما کمربندهای ایمنی خود را باز نکنید.» هوا غلیظ است و دستت را میگذاری روی سینهات و مطمئن میشوی که دیگر قلبت نمیزند.