مردی از بالای کوه میآید؛
مردی دوان دوان؛
یک بغل گندم در یک دست؛
یک کاسهی پر آب در دیگر دست؛
گندم نه که یک بغل نور؛
آب نه که یک مشت اشک؛
آورده که دل مردم شهر را شستشو دهد،
از گردهی مردان خاکها را بتکاند،
از دامن زنان غصهها را وجین کند،
چراغ امید کودکان را گردگیری کند؛
کسی نمیداند،
من میدانم که او آن بالا عشق میکارد،
و هر هزار سال یک بار آن را درو میکند و از کوه پایین میدود.