دیروز؛
یه تسبیح گِلی سی و سه تایی که امام حسین(ع) برام سوغاتی فرستاده بود به دستم رسید. میگم امام حسین(ع) برای من روسیاه سوغاتی فرستاده و خجالت هم نمیکشم چون از صمیم قلب معتقدم تا اذن خودشون در کار نباشه نه یه مگس وارد کربلا میشه و نه یه ارزن از اونجا خارج میشه.
امروز؛
خبر دادن بلیت فردا جور شد و باید راهی مشهد بشیم. توی همین ماه٬ دو بار همه چیز جور شد که ما رو بطلبید و نشد. این بار ان شا الله که بشه. خیلی دلم میخواست بتونم باور کنم کار خوبی کردم که طلبیدید. این باور - خوش باوری- خیال آدم رو راحت میکنه تا قیام قیامت و چه بسا به خودمون بیایم و ببینیم خوابِ بیداری میدیدیم و سرکار بودیم! خدا رحم کنه و نصیب هیچ کس امنیت خاطری از این جنس نشه ان شا الله. اما هر چی دقیقتر میشم میبینم من نه شبی از خوابم و نه روزی از خوراکم و نه لحظهای از نفسم گذشتم در راه شما. نه زینت شما بودم و نه از حقتون دفاع کردم و نه حرفتون رو فهمیدم و نه درست شناختمتون. نه برای اعتقاداتم جنگیدم و نه پای اونها ایستادم. نه به خاطر شما شاگرد اول دانشگاه شدم و نه تلاش کردم توی تخصص خودم بهترین بشم و نه برای تجهیز خودم تقلا کردم. نه مطالعه کردم و نه برنامه ریزی کردم و نه نمایندهی خوبی برای شما بین مردم بودم. نه اخلاق حسنهی شما رو رواج دادم و نه دردی از جامعهم دوا کردم و نه از استراحتم زدم و نه چشمام رو باز کردم تا مشکلات اطرافیانم رو ببینم. پس چه امیدی هست به این که این نشانهها ثمرهی کارهای خودم باشن؟ هیچ امیدی. هیچ؛ حتی به اندازهی سر سوزن. اینها تنها ثابت میکنن که شما به همهی ذرات عالم لطف دارید و خیرخواه همه هستید و دستگیر همه و همه و همه؛ ولو اگر اون ذره٬ شمر باشه در لحظهی جنایت در قتلگاه... میدونم و یقین دارم٬ با هر زیارت فقط کار بر من سختتر خواهد شد و حجتها بیشتر ولی باز هم امیدم به آبروی شماست؛ شمایی که در خونتون وقتی همهی چراغهای امید کور میشه به روی ما بازه. تنها آرزومون اینه که یه روزی قوتی داشته باشیم و کاری کنیم که مایهی افتخارتون بشیم. شاید اون روز از خجالت بخش کمی از لطف بیکران شما در بیایم.