امروز اگر چه من به هفتاد درصد کارهام نرسیدم و از زمانی که وارد ساختمون شدم و ساعت خواب رفته م رو روی نه و نیم تنظیم کردم که یادم بمونه کی وارد شدم و توی این مدت چقدر کار کردم و تا زمانی که برم (شش ساعت بعد) فقط به نوشتن یک یادداشت رسیدم، اما مجموعا ازش راضیم. نه به خاطر این که کارم سبک شده یا برنامه هام تیک خورده یا فردا جواب درخوری برای استادم دارم، به این خاطر که با تویی که توی بیست و یک سالگی انقدر شبیه من بودی و احتمالا من توی بیست و هفت سالگی خیلی شبیه تو میشم، توی اتاق فیروزه ای معماری یک عالمه حرف زدم. حرف از چیزهایی که همیشه منو نگران می کنه. از تغییر، از چپ کردن، از فراموش کردن چیزهایی که اسمش رو می ذارم قله. از بعضی آرزوهامون که مشترکه. از نگاهمون به زیارت. از امتحان. از شیطان. از کلاس غلامی. از کلاه گشاد تا نوک انگشت پا. از توکل. از حاج آقایی که گفتم. از دوستی هایی که امتحانن، داشتنشون امتحانه و نداشتنشون امتحان. از یه نه یا آره ی به جا یا بی جا گفتن توی زندگی. از سرنوشت. از خدا. از دوست هایی که فکر می کنی خوبن ولی با سر آدم رو می برن توی تیزی دیوار. من و تو از دو دنیای متفاوتیم. دو دنیای دور، دو دنیای بی شباهت به هم و تفاوت هامون آشکار و فاصله ش زمین تا آسمونه، اما نمی دونم چی ما رو اونقدر به هم شبیه می کنه که بتونیم بیمقدمه یک عالمه حرف بزنیم. چی منو شبیه به تو یا تو رو شبیه به من می کنه که گاهی اشتباه بگیرم دارم با خودم حرف می زنم یا دیگری؟ چی ما رو به هم ربط میده که بدون حرف زدن از مصادیق زندگی مون و بدون وارد شدن به هر مثال یا جزئیاتی بتونیم چند ساعت بحث جدی کنیم؟ امروز فهمیدم توی بعضی از ویژگی هات چقدر شبیه من بودی، چقدر شبیه من هستی و چقدر تجربه ی مشترک با تو داشتن عجیبه. چقدر خوشحالم که خدا کسی رو بعد مدتها روبروم قرار داد که با جزئیات شش سال بعدم رو ببینم. از لغزیدن هاش عبرت بگیرم، راه نرفته م رو ببینم و امیدوار باشم. کسی که بتونم دو ساعت از خدا باهاش حرف بزنم و حرف هام تموم نشه. کسی که بتونم از توی حرف زدن باهاش یک عالمه یادداشت در بیارم. دعات می کنم، واقعا دعات می کنم، به خاطر امروز.
۱ اسفند ۹۴