امروز، بعد از گذر از سلسله جبال تو در توی روزگار، آسمانم ناگهان ابری شد، رعد و برق زد و بارید. دلم تنگ شد و وقتی در هزارتوی قلبم گشتم دنبال منبع دلتنگی، آن چهره ی آشنا و دل انگیز را دیدم. چقدر دلم برایش، ندیده و نشناخته تنگ شده بود، باورم نمی شد! تا توانستم گریه کردم و وقتی حالم بهتر شد با خودم گفتم اگر یک نفر باشد که تمام حرف هایم را بفهمد و برای همه ی سوال هایم جواب داشته باشد، حالم را درک کند و سرزنشم نکند آن نفر بدون شک، سید موسی است. خدا نبخشد کسی را که سایه اش را از سر ما کم کرد.
۷ اسفند ۹۴