در افتادن بعضی اتفاقات اصل بر این است که خودت را بسنجی و ببینی چقدر زنده ای و روحت چقدر نفس می کشد. نفس کشیدن روح هم یعنی این که در مواجهه با بعضی موقعیت ها ببینی چقدر قلبت می لرزد و لب به دندان می گیری و از خجالت هزار رنگ می شوی یا از دست خودت یا کارت پشیمان و عصبانی می شوی یا اصلا برایت بعضی چیزها مهم هست یا عادی شده. حکمت بعضی اتفاقات همین محک خوردن است و این که خودت میزان تغییراتت را به چشم ببینی و اگر لازم شد کمی به عقب برگردی؛ و گرنه هیچ دلیلی ندارد، به کسی تعارف بزنی که با او راحت نیستی و نباید باشی و راهی را بروی که می دانی در تمام طول مسیر مدام دستت خواهد لرزید و پاهایت روی کلاچ تا رسیدن به مقصد آرام و قرار نخواهند داشت. البته بعضی وقت ها هم «چاره ای» نیست و انتخاب دومی وجود ندارد و این از همان انتخاب ها بود. ولی برای تو تجربه می شود که هیچ گاه پیمودن یک مسیر شیب دار را تکرار نکنی؛ مثل آن بار که چوب خجالتی بودن و هم مسیر شدن و کافی شاپ رفتن با آن سه نفر را خوردی و از دماغت در آمد. خب آن تجربه تلخ بود و غصه ات این شد که چرا سکوت کردی و زیر گوش یکیشان نخواباندی تا آن مزخرفات را بس کند و آنقدر فشار رویت شدید شد، که حسابت را به کلی ازشان جدا کردی، اما به هیچ قیمتی نگذاشتی تکرار شود. این هم مثل همان، تجربه ی گرانی بود که باید یک بار برای همیشه در عمر برایش هزینه می کردی. ولی فقط یک بار، بی تکرار.
۲۶ اسفند ۹۴