مامان میگوید عینکم را بیاور، دیگر نمیتوانم بدون عینک یادداشتت را بخوانم. او در سکوت میخواند و بابا اگر حوصله داشته باشد با صدای مختصری زمزمه میکند. بعد از دقایق طولانی که مجله را کنار پایش باز گذاشتهام پر میکشم کنارش و میگویم: «خواندی بابا؟ خواندی؟» نخوانده. اخبار بیست و دو جلویش روشن است و دارد همان حرفهای اخبار یک ساعت پیش و بیست و سی و دیگر اخبار در طول روز شنیده شده را میبیند؛ آقای روحانی مثل تمام اخبارهای قبل از این پشت یک تریبون چوبی ایستاده و همان حرفها را تکرار میکند. بعضی روزها نمیفهمم چرا مردها با اخبار مثل کسی که بعد از یک کمردرد حسابی خودش را رسانده به یک جکوزی رفتار میکنند. بعد از یک روز پر کار چنان به مبل تکیه میدهند و غرق در دنیای جنگ و کشتار و بالا رفتن قیمت سکه و سقوط قیمت نفت میشوند که انگار نه انگار بیشتر این خبرها اساسا حال بد کن و نزدیک به نقطهی جوش اند. بابا برعکس، برای این که بهتر ببیند کلمات را از نزدیک، عینکش را بر میدارد. مجله را به دست میگیرد و انگار پر حوصله باشد شروع میکند به زمزمه کردن. ذوق میکنم و ادای این را در میآورم که نوشته مال من نیست و هزار بار نخوانده ام اش. با یک صدای آرام و خطی اما بریده بریده میخواند:« نشَ سته است به را هت هزار چَش م سپید»؛ تیتر مطلب یادداشت دو هفتهی پیش است که دربارهی یکی از خاطرات اولین حج نوشتهام. میگویم نه، اینطوری نیست و مجله را توی هوا ازش میزنم. شروع میکنم به خواندن، به جور دیگری خواندن اما صدای من هم خطی شده انگار. چند بار سعی میکنم متفاوت بخوانم و احساسم را در بیان جملههایی که خودم نوشتهام بیان کنم تا حواس بابا از توی اخبار پرت شود به من و حس میکنم نمیشود. توی پیچ یکی از جملات دستش را میکشم و وسط قلهی بعضی جملات دیگر نگاهش میکنم که یعنی حواست اینجاست؟ مامان یواشکی از بالای عینک من را نگاه میکند که ببیند چطور میتوانم به خستگی بابا غلبه کنم.
-گوشم با توست.
-توجهت را میخواهم نه گوشت را.
-توجهم هم با گوشم با توست.
میخندم و به کارم ادامه میدهم. صدایم را ول میکنم به حال خودش. از کلنجار خسته شدهام و فکر میکنم همینجوری یکنواخت خوب است. جملهی آخر را میخوانم و نگاهش میکنم که میبینم چشمش را باز نمیکند.
-قصه میخواندم که خوابیدی بابا؟
چند بار تکانش میدهم و بیفایده است. چشم اش را که باز میکند، یک خط نقرهای شفاف از کنجش راه میافتد و میرود تا زیبایی خطوط کتاب مقدس صورتش را تمام کند. «بردی مرا به هوای مکه» و چشمهایش مثل اولین بار شده که کشف کردهام باباها هم گریه میکنند. عاقبت اخبار هم دست از تشریح صحبتهای آقای رئیس جمهور برداشته بود و کعبه را نشان میداد و خبرنگاری را که با مردم صحبت میکرد دربارهی عملکرد دولت عربستان دربارهی حج. امشب اخبار را دوست داشتم، خوب و مودب بود و به موقع آمد و آبرویم را حفظ کرد. بحث دربارهی حج رفتن و نرفتن و این که چه کسی و چه زمانی میتواند حج را ممنوع کند شد و به این ترتیب نه بابا، نه مامان، هیچ کدام نفهمیدند که در یادداشتم یک اشتباه بزرگ کردهام و در حالی که رسم شستن گلاب برای ماه شعبان است من به اشتباه منتسبش کردهام به ماه رجب. آبرویم جلوی مامان و بابا حفظ شود، گیرم جلوی دنیا برود از این بیدقتی، باکی نیست.