بله، دوباره صبح دوشنبه (رحم الله عنه) از راه رسید، روزی که تبدیل شده به تنگهی باریک استراتژیک هفتههای من. چهار هفته است که کارها مثل ارباب رجوع های بی ملاحظه، درست لحظهی آخر پشت در میآیند و شاکی و طلبکارند که چرا معطل ماندهاند. چشمانم سیاهی میرود اول صبح و احساس میکنم کاری شبیه به کوه کندن انجام میدهم. یکی از تصمیماتی که هر هفته در این زمان به سراغم میآید انصراف از ادامهی ستون نویسی مجله است! دلم میخواهد به مسئول صفحهی یادداشت مجله همان اول صبح پیام بدهم که دیگر نمینویسم و همان چهارده شمارهای که قولش را دادم از سرم هم زیاد است. ولی به آخر روز که میرسد، دلم برای اول صبح تنگ میشود و احساس میکنم تا هزار شمارهی دیگر میتوانم در مورد رنگها بنویسم. در واقع از سوژههایی که چپکی نگاهم میکنند خجالت میکشم و توبهام را میشکنم به قول عرفا! این بار جدا امیدوارم از پس کارها بر بیایم. دوباره بیایم بنویسم امروز هم تمام شد و یادداشت و هزار و یک کار دیگرم را به سلامت از گردنهی حیران گذراندم و بعد از سر شادی فریاد مستانهای سر بدهم و بروم در خواب زمستانی تا دوشنبهی هفتهی بعد!
سلام دوشنبه! سلام یک رسم مسلمانی ست که گویندهی آن داد میزند: تو از من در امانی، امیدوارم که تو هم با من مسلمانی کنی امروز!