زندگیام بازی اش گرفته. دقیق دقیق مثل بچهای که یکهو ساعت یک نصف شب دلش میخواهد تلویزیون ببیند یا غذا بخورد و تا نرسد به هدفش راحتت نمیگذارد. همه چیز هم در کوتاه ترین زمان ممکن اتفاق میافتد٬ تا به خودم میآیم میبینم تا خرخره توی قضیهام و دیگر کار از کار گذشته. چند نمونهاش را عرض میکنم. با یک تلفن ساده از طرف یکی از همکاران قدیمی٬ در عرض دوازده ساعت شدهام همکار کسی که همکاری اش را آرزو داشتهام و اگر از کنار هم رد میشدیم در خیابان جواب سلامم را نمیداد! موضوع پایان نامه ام که قرار بود فقط یک سوژهی از سر باز کنی باشد و برود پی کارش٬ ناگهان شده یکی از اولویتهای زندگیام. در نوشتنم احساس ضعف میکنم و فرصت مطالعه و تقویتش را ندارم و این زمانی اتفاق افتاده که برنامهاش را داشتم و حالا دارم وسط دریای خروجی گرفتن دست و پا میزنم. ناگهان افتادهام وسط یک سیر مطالعاتی که بنا نبود به این زودی شروعش کنم و در عوض آنهایی که برنامهشان را داشتم از روی میز و توی کتابخانه با حسرت نگاهم میکنند. کارهای خط نخوردهی برنامهام نگران کننده است و بیشتر از آن نگران برنامههای جدیدیام که اضافه میشود. در مسیری افتادهام که برنامهام را حداقل تا یکی دو سال به کلی تغییر میدهد و یک کلام بگویم که همه چیز روزگارم به هم ریخته. زندگیام شده مثل زمینی که شخم زده و آماده شده بود برای کشت گندم و حالا میگویند آنچه کاشتهای حاصلش هندوانه و خربزه خواهد بود!
باید تکلیفم را با این بچهی بازیگوش مشخص کنم و گرنه هم خودش به رشد لازم نمیرسد و هم جان مرا میگیرد و خانه نشینم میکند.