واقعا قلم به دست داشتن مسئولیت سختی است٬ خاصه وقتی برای «خوانده شدن» مینویسی. هر چه بیشتر میگذرد عمق قضیهای که در آن افتادهام بیشتر حالیام میشود. مامان میگوید سخت میگیرم اما برای خودم عجیب نیست که نصف روز خروجی رنگم با گچ دیوار همسان باشد و آب خوش از گلویم پایین نرود. خیلی مهم است که ما چه مینویسیم و مهمتر آن است که کلماتمان را از چه حنجرهای فریاد میزنیم. اثر این که که یک نویسنده صبحش را چطور شب میکند و شبش را چطور به صبح میرساند٬ چه میبیند٬ چه گوش میدهد٬ چه میخورد و با که معاشرت میکند٬ چه کسی را دوست دارد و غیره همهی نوشتنش را تحت تاثیر قرار میدهد. ظاهرا که در ثمره و اثر گذاری خیلی فرق است که یکی مثل من کلمات را ردیف کند یا یکی مثل جناب مستطاب محمد شیرازی «قرآن ز بر بخواند با چهارده روایت». بعد یک عده این نکته را که جدی نمیگیرند هیچ٬ از چیزهایی مینویسند که به آن اعتقادی ندارند یا صرفا به خاطر فشار محیط کار یا نیاز مالی است. همین میشود که گاهی برای نوشتن یک یادداشت ساده٬ خوابم تکه تکه میشود و بیداریام روی این پا و آن پا میگذرد.
پناه میبرم به خدا از سلاح در دستم که مستقیم دل و روح خواننده را نشانه میرود و اگر به عمد خطا بزنم یا نابلد راه٬ جلودار شوم٬ وای به حالم ...
پناه میبرم به خدا از بیانصافی٬ از خودنمایی و از نوشتن چیزهایی که او دوست ندارد ...
پ.ن: چهاردهم تیرماه روز قلم بود. باید دینم را ادا میکردم :)