مادربزرگ نشسته بود روی ویلچر، توی راه حرم بودیم به گمانم، زیر لب زمزمه کرد: «کربلا ای کاش مسافرت بودم/ محرمی ای کاش تو حرمت بودم». بغضمان گرفت. پنج شنبهی آخر محرم و آخرین روزش بود و ما... تو «حرمش» بودیم...
*
شما به بدی ما نگاه نکنید که وقیحانه است، به خوبی خودتان نگاه کنید که حد و اندازه ندارد. حال دلمان، خوب نیست آقا... هم خراب کردهایم و هم از پدری که شما باشید خجالت میکشیم و هم میترسیم و هم پناهی جز شما نداریم. نفحات وصلک اوقـدت، جـمرات شوقک فیالحشا...
۹ مرداد ۹۵