خیلی خسته شده بودم امروز٬ به قولی از پا داشتم به ملکوت اعلی میپیوستم! تمام روز رو یا راه رفته بودم و یا ایستاده بودم. دلم خونه رو میخواست. دلم مامان رو میخواست که باشه و برم بچسبم بهش. کلید رو انداختم توی قفل و چرخوندم. توی سکوت٬ یه نسیم آروم روی صورتم نشست؛ نسیم خلوتی. نه مامان خونه بود و نه هیچ کس دیگه. یاد شبهایی افتادم که وقتی میرسم خونه و کلید میچرخونم٬ بوی غذای مامان و محبتش حالم رو زیر و رو میکنه. اونقدری که بدون عوض کردن لباس دلم میخواد تا صبح دورش بگردم و ببوسمش و تشکر کنم از غذایی که پخته. فکر کردم حتما مامان وقتی میاد خونه خسته ست. حس کردم نوبت منه٬ که هوای خونه رو پز از بوی عطر محبت و زحمتم بکنم. پس بلند شدم و شبیه ترین استانبولی ممکن به دست پخت مامان رو پختم. :)
۱۸ مرداد ۹۵