کتابفروش

آدم احساس عدم امنیت می‌کنه وقتی مشتری ثابت یه کتابفروشی ای باشه که کتابفروشش حافظه‌ی قوی ای داره٬ که وقتی داری یه سوالی رو می‌پرسی بگه:‌ بله٬ اون سری هم اینو پرسیده بودید!! در حالی که به قول خانم یکتا٬ چه بسا تو خودتم خودتو یادت نیاد٬ چه برسه به سوالت! :))))

۵ لایک
همین وضعیت ُ خانواده ما با رمز کارت بانکی و فروشگاه ِ سر کوچه داره :)

:))))))))))

من تعجبمه چرا میوه فروش ها و بقال ها و لوازم تحریر چی ها و غیره های دم خونه ی ما رمز من رو حفظ نمی کنن
شاید هم ماخوذ به حیان٬ الله اعلم :))))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«بعد از این نام من و گوشه‌ی گمنامی‌ها
که غریبان جهان شهره‌ی آفاق‌ ترند»
موضوعات
کربلا ای کاش مسافرت بودم (۱۳)
یادداشت‌های یک زن خانه‌دار (۱۴)
چوپان معاصرطور (۱۵)
ما اینجوری دیدیم (۱۲۲)
اتفاق خودش نمی‌افتد (۷۸)
رج به رج (۱۳)
هنگامه‌ی تب (۳۸)
مداد سفید (۵۰)
خنده ی گشاد (۱۱)
اونی که برام قله ست (۱۶)
اینجور وقتا (۵۷)
مداد سرخ (۱۷)
دیالوگ‌های ماندگار (۴)
تا پخته شود خامی (۱۴)
من ریحانه‌ام (۱۱)
نامه های جمعه (۲)
برکه ی کاشی (۱۲)
کلاس طلیعه (۸)
با توام (۱۲)
پیوند ها
لابلای گل های پیراهنش
یک ذهن مُشَبَّک
نیوفولدر
پرانه ام
سلام
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان