نشسته بودیم روبروی کهف الشهدا٬ پشت به کهف و رو به شهر٬ روی موکتهای پهن شده روی زمین برای برنامهای که نفهمیدیم چه بود و چه شد. از بلندگوی بالای سرمان این پخش شد٬ با صدای بلند. همه ساکت بودند و به شهر نگاه میکردند. فضا طوری بود که فکر میکردی بلندگوی اصلی توی آسمان است و این صدا از آنجا دارد پخش میشود و همهی مردم شهر میشنوند. حس میکردی شهر را طوفان برداشته و تو به یک نقطهی امن پناه بردهای؛ به جایی که اگر آب تا ریش مردان بالا بیاید تو را نخواهد برد. بعد خدا را شکر میکردی که جایت امن است ... راستی گفته بودم از زمانی که داستان حضرت نوح را خواندهام از هوای ابری میترسم؟
*
هدی دختر خوبیه. حالش غبطه برانگیزه. آرامشش٬ توی تمام این دشواریها من رو یاد روزهای سخت سال گذشته میندازه. خواستم بهش بگم چشمهات رو ببند و امیدوار باش به معجزهی زمان٬ که مرهمه روی همهی زخمها. خواستم بگم وقتی که یه کم گذشت و رد شد٬ میفهمی لذت معنای «ان مع العسر یسری» رو. خواستم بگم بزرگان و علما میگن اگر بلا اومد و اسم خدا رو همراه خودش آورد نگران نباشید٬ که عین نعمته. خواستم بگم ... اما انگار قید زمان بیمعنی شده باشه٬ دیدم خودش میفهمه. خیلی زود.
*
خدا خیرت بده سمانه٬ سمانهای که هیچ وقت به اسم کوچیک و با فعل مفرد خطابت نکردم. امروز تکلیف خیلی چیزها روشن شد. خوبه که انقدر قرص و محکم و با تجربهای و میشه توی کارهای علمی و اجرایی روت حساب کرد. هر چند یه چیزی ته دلم رو نگران میکنه و عرق سرد روی تنم میشونه اما امیدوارم به بودن خدایی که بندههاش رو ناامید نمیکنه. امیدوارم به خدا و امیدوار میمونم به خدا... ان شا الله!