استاد گفت: چرا من باید زمانم رو بذارم برای شما وقتی میتونم توی خونه بمونم و با بچهم عشق کنم؟ و بغضش گرفت. و مجبور شد برای حفظ غرور و هیبتش با مایع درون بطری دم دستش فرو ببردش پایین. بچههای کلاسش کار نکرده بودند و مثل آدمهای عقب مانده با همه چیز برخورد میکردند٬ ورودیهای ۹۳ دانشگاه. از دست کار نکردن بچههای پایان نامه و نزدیک شدن زمان دفاعشان هم شاکی بود. من سرم پایین بود٬ از ابتدای آن کلام و با این جمله قلبم درد گرفت. چه کسی مجبورم کرده بود با استاد در شرف مادر شدنی پایان نامه بردارم٬ که نمیداند اثر حرفهایش روی من تا کجا دامنهدار میشود؟ چرا باید پایان نامهای را برمیداشتم که بعد از جلسهی نشان دادن زحمات یک ماههام حتی رمق جواب سلام دادن به خانوادهام را هم نداشته باشم؟ چرا بعضی از آدمهایی که دوستشان دارم و از سر دوست داشتن در دایرهی انتخابم قرارشان میدهم٬ انقدر تلخ اند؟