از وقتی برگشتم از کلاس دارم فکر میکنم چی میشه بعضی آدمها به جایی میرسن که پشتشون از بار مشکلات داره خم میشه ولی میایستن و دیگران رو هم امر به ایستادگی میکنن؟ چی میشه که استاد از شدت ناراحتی نمیتونه فلان خاطره رو تعریف کنه اما جوری با ما از خسته نشدن حرف میزنه که احساس میکنیم باید پاشیم و کاری بکنیم و میتونیم اگر بخوایم؟ از وقتی برگشتم دیگه اون آدم چند ساعت قبل از کلاس، که داشت دق میکرد از غصهی کاری از دستش برنیومدن نیستم. دلم میخواد بلند شم. دلم میخواد با همهی توانم بدوم. واقعا کار سختیه، برای هدفی که داریم از خواب شب هم بزنیم؟ شدنی نیست که به خاطر دین و اعتقاداتمون، از آبرو و اعتبار خودمون خرج کنیم؟ من از رفتار استادم یاد گرفتم که اگر قدر مسئولیتمون رو بدونیم میتونیم از کنار سختیهاش به راحتی بگذریم.
راستی، چقدر باید دعا کرد برای آدمهایی که به ما انگیزهی تلاش میدن، برای آدمهایی که به خاکستر ما میدمن تا بلند شیم و تاریکیها رو نابود کنیم، تا حق مطلب ادا شه؟