*
پسرِ کافهدار، با شلوار گشاد و موی ژولیده بین صندلیها میگشت تا چیزی کم و کسر نباشد. کارش درست بود، چون کسی چیزی نیاز نداشت. اما یک کمبود بزرگ نگاهم را مدام از همکاری که روبرویم بود بلند میکرد و قدم قدم در کافه میچرخاند؛ چند نفر از دخترهای مشتری کافه چیزی کم داشتند و اگر احساس میکردم کافهدار از پس تامینش بر میآید، میخواستم به حساب من برای همهشان یک مقدار از آن چیزی که قیمتش هم کم نبود بیاورد. تلاش دخترها برای این که پسر کافهدار با آنها گپ بزند و خواهششان برای این که با آن ظاهر بامزه عکس یادگاری باهاشان بگیرد، توی فکرم برده بود.
**
حتی راه رفتن بعضی دخترها را که میبینی میفهمی چقدر خودشان را دوست دارند. گویی ماهیِ آبهای آزادند که در مشت بشری قرارشان نیست، کبوترِ آسمانهان و جَلد هیچ کس نمیشوند؛ خودشان را خورشید منظومه میبینند که باید دورش گشت و منبع نوری که به چیزی محتاج نیست. با این که دخترم چقدر این غرور و عزتنفس ذاتی دخترها را دوست دارم. لذت میبرم از تماشای دختری که قدرِ خودش را میفهمد و گرانفروش است. دوست دارم دست دخترهایی را ببوسم که یادشان نرفته رهایی پریدن در آسمانهای دور و شنا کردن در عمق دریا است. دوست دارم دخترهایی که غرور، این غرور دخترانهی قشنگ و لطیف را حراج نمیکنند؛ آن هم برای افرادی که در نظام خلقت، برای رد شدن از این دیوار بلند و بینفوذ باید بارها هزینه میکردند و روزها زانو میزدند.
***
مروارید، با همهی مروارید بودنش اگر توی ساحل و زیر دست و پا بود، کسی برای خریدش هزینه نمیکرد و اگر مردم مجبور نبودند برای صید مروارید انقدر خودشان را به زحمت بیاندازند، برای هیچ کس خواستنی نبود، الا آنهایی که دنبال چیز گرانقیمت نمیگردند.