اولین باری که با چیزهای ناشناخته روبرو میشویم، مهمترین مواجههی ما با آنهاست. اطلاعات بدیهی ما از مسئلهها، با همین اولین تصاویر شکل میگیرد؛ مثلا برای بچه کافی است که برای بار اول درخت، خاله، دروغ و آمپول را به چشم ببیند و اسمش را بشنود، تا مدتها با همان تصویر زندگی کند و دشوار میشود احساس او نسبت به اولین تصاویر را تغییر داد. مدرسه رفتن هم به عنوان اتفاقی که همهی ما با آن نسبتی خاص داریم، خواهی نخواهی اولین روزهایش مهم و تاثیرگذار است و هر حاشیهاش میتواند چیزی را درون آدم شکل بدهد یا بشکند. بین بچههایی که غالبا اولین ساعتهای مدرسه را با واکنشهای شدیدی در بازهی غم تا شادی سر میکنند، رفتار من غیر طبیعی بود. بر خلاف خیلیها راحت از مامان جدا شدم و ایستادم توی صف کلاس اولیها و حتی یک قطره اشک هم نریختم. کم حرفی و خجالتی بودنم وقتی با بینما بودن احساساتم همراه شد، از همان روزها بین من و هم کلاسیها فاصله انداخت. کم کم در زنگهای تفریح وقتی هر کدام از بچهها دوستی داشتند که با هم بازی کنند و بخندند من به دیوار حیاط تکیه کرده و بقیه را تماشا میکردم. پذیرش این تفاوت و تنهایی، از ظرفیت آن روزهایم فراتر رفته بود.
شرایطی که تویش قرار داشتم، اول برای مامان و بعد خانم کریمی، معلم کلاس اولم تبدیل به دغدغه شد. چند باری خانم، توی کلاس از ویژگیهای مثبتم، از درس خوب و ادبم صحبت کرده و به اصطلاح تبلیغم را کرده بود که اثری نداشت. یک بار هم بیمقدمه از بچهها خواست دوستشان را تنها نگذارند که تغییری ایجاد نکرده بود. بالاخره یکی از زنگهای تفریح، آخرین راه حلش را امتحان کرد. قبل از بیرون رفتن خم شد و گفت: «تو دختر خیلی خوبی هستی! از این به بعد من تنها دوست تو در مدرسهام. قبول؟» بعد از آن روز تا مدتها، در حیاط مدرسه با کسی قدم میزدم و لقمهام را میخوردم، که همه آرزوی دوستیاش را داشتند. اولین مواجههی من با دوستی، روزی بود که خانم کریمی وارد دنیای کودکانهام شد. دنیایی که برای ورود به آن باید قامت بلندش را تا قد و بالای یک دختربچهی کم حرفِ درونگرا، که سخت به یک متر میرسید خم میکرد. شاید اثر همان جمله و همراهی روزهای بعد بود که هر جا میروم خوب چشم میگردانم، شاید تازه واردی گوشهای توی خودش خزیده باشد؛ کسی که شاید احساسش به محیط جدید از چهرهاش پیدا نیست.
لینک انتشار در روزنامهی همشهری: اینجا