میگوید تو به درد دوستی نمیخوری، همیشه یک جات میلنگه! و بعید میدانم که شوخی نکرده باشد اما چون هنوز دارم امتحانش میکنم، خیلی هم با امید و خوشبینی به چیزی که گفته نگاه نمیکنم. توی پوشهی مربوط بهش مینویسم: «لنگیدنم را دیده و گفته!». یاد یک جملهی طلایی میافتم: «دوستی با بعضی آدمها مثل کاشت گندم است. زمان میبرد و خون دل میطلبد تا ثمر بدهد، اما به ثمر دهی اگر بیوفتد، هر دانهاش هزار است.». به دوستیای فکر میکنم که حساب گندم رویش کرده بودم و آفت همهاش را برد. حالا خودم شدهام گندمی که باید خون دلم را بخورند تا ثمر بدهم و فکر میکنم چقدر خون دل خوردن و حساب آینده را کردن سختتر است از اینی که من این روزها هستم. میخواهم بهش بگویم جملهاش تبصره دارد اما بیخیال میشوم. بگذار همدیگر را مزمزه کنیم و طعم واقعی روح هم را بچشیم. بگذار زمان ببرد و سه امتحان اساسیمان با هم بگذرد. بگذار قبل از این که سرمایهی قلبمان خرج هم بشود، خوب سبک و سنگین کرده باشیم، این وسط ها اگر آفت وجود من و صبر او را برد، قلبمان زخم کهنه نمیکند.