•
یک سال و نیم پیش دیده بودمش، در رویداد مشترکی که از طرف همشهری باید میرفتیم. کمی که توی جلسه صحبت کرد خوشم آمد. شیرین و بامزه بود. از آنهایی که دوست داری تندی خودت را وصله کنی به دوستی و محبتشان. اسمش را پرسیدم و کمی حرف زدیم. حالا حتی اسمش را هم خاطرم نیست. صحبت چند دقیقهای آن روز هر از گاهی در راهروی گروه مجلات با سلام و سر تکان دادنی از راه دور پیگیری میشد و همانقدر ترد و شیرین و کوتاه، میچسبید.
••
گوشی را میگیرد سمتم: این را میشناسی؟ از همکاران شماست.
عکس سلفی سیاه سه نفرهای بود. کوتاه و مبهم و کوبنده و با پینوشت فاتحهای بخوانید. او رفته، به همین سادگی. پیش از این که کودکش را ببیند.
•••
نمیدانم دلم از چه گرفت و بغضم از چه سر باز کرد برای کسی که سر جمع یک ساعت هم همکلامش نبودهام. مرگ هم حکایت غریبی ست. خصوصا اگر چیزی نشانه دار و مرموزترش هم کرده باشد.
پ.ن: فاتحهای هدیه کنید ...