ترس پنهانی است، ریخته به جانم؛ این که باز گردم و هر چه از نوجوانی نوشته و یادداشت برداشته ام را بخوانم. میترسم آرزوهای بزرگ و بیپایانم، وسوسهی فتح قلههای جهانم را جایی، بین ابرهای بیباران و روزمرگیهای شهر دودی جا گذاشته باشم. میترسم خود بلند پروازم را، لای شاخ و برگ از خدا بیخبری، گیر داده باشم. میترسم به خودم بیایم و آن همه آرزوها رفته باشد و به خاطر چند دقیقه بیشتر خوابیدن و چند لحظه بیشتر تماشا کردن، جا مانده باشم.
۲۷ خرداد ۹۷