یک سال است که قلبم به نازکی پیرزنهاست. با یادآوری بعضی چیزها، از گذر برخی تصاویر در ذهنم، در مواجهه با محبتهای خالصانهی این و آن، دریچهی صنوبری گوشهای از قلبم شروع به تپیدن میکند، حرارت میگیرد و شعله میکشد و چشمهی گوشهی چشمم را میجوشاند. چشمم تر میشود و میشوید و پسماندهایش را میریزد توی گلویم.
و گاهی شاید بارها در یک روز.
دل نازک شدهام. نه زودرنج. دل نازک شدهام. مثل مادربزرگ که صحنههای جنگی فیلمها را نمیبیند و کانال خبر را سریع عوض میکند. مثل مادربزرگ وقتی از مادرش یاد میکند و وقتی با کوچکترین و نازکترین کلمات ممکن به من میگوید خیلی دخترهایش را دوست دارد و حاضر نیست خار به پاهایشان برود.
۹ تیر ۹۹